در عهد خلافت منتصر بالله در بغداد بودم و خلیفه فقرا و مساکین را دوست می داشت و با علما و صالحان بسر می برد. قضا را روزی به ده تن از بغدادیان خشم آورد و متولی بغداد را فرمود که ایشان را در زورقی بیاورد. من چون در راه ایشان را دیدم با خود گفتم که: این جماعت بدین سان گرد نیامده اند مگر اینکه به مهمانی همی روند و وقت را به عیش و نوش خواهند گزارد، بهتر این است که با ایشان یار شوم. پس با ایشان به زورق نشستم. خادمان والی زنجیر به گردن ایشان بنهادند و زنجیری هم به گردن من بنهادند. من هیچ نگفتم و از مروت و کم سخنی نخواستم بگویم.
پس همه ما را نزد خلیفه بردند. خلیفه به کشتن آن ده تن فرمان داد. سیاف هر ده تن را به قتل رسانید. خلیفه چون مرا دید به سیاف گفت: چرا همه را نکشتی؟ سیاف گفت: هر ده تن بکشتم. خلیفه گفت کشتگان بشمردند و دانست که ده تن هستند.
آن گاه روی به من کرد که چون است هیچ سخن نگفتی و چرا با گناهکاران به زنجیر اندری؟ من گفتم: ای خلیفه، بدان که من شیخ خاموش هستم و خردمندی و کم سخنی ام شهره روزگار است. شغل من دلاکی است. دیروز هنگام بامداد دیدم که این ده تن به زورق اندر شدند. مرا گمان این بود که به مهمانی همی روند. با ایشان به زورق نشستم. ساعتی شد، دیدم ایشان گناهکاران اند. چون خادم زنجیر به گردنشان نهاد، به گردن من نیز زنجیر نهاد. من از جوانمردی هیچ نگفتم تا اینکه مرا با ایشان پیش خلیفه آوردند و خلیفه به کشتن ده تن فرمان داد. من در معرض شمشیر بودم و خویشتن را به خلیفه نشناساندم. ای خلیفه، این جوانمردی بزرگ نبود که من سخن نگفتم و خود را به کشتنی ها انباز کردم؟ و پیوسته کار من این گونه جوانمردیها و نیکوییهاست.
خلیفه چون سخنان من بشنید دانست که مردی هستم بامروت و کم سخن و هرگز سخنی دراز نکنم، چنان که این جوان گمان می کند. و حال آنکه من او را از ورطه ای خلاص کرده ام. آنگاه خلیفه پرسید که: برادران تو نیز چون تو حکیم و دانشمند و کم سخن هستند؟ گفتم: معاذالله هرگز چون من نیستند. ای خلیفه، تو مرا بدنام کردی که با ایشان شمردی. هر یک از ایشان را از بی مروتی و پرگویی آفتی رسیده:
یکی اعرَج و یک اعوَج و سمین افلَج و چهارمین اعمی است [1] و یکی را گوش و بینی و یکی را هر دو لب بریده اند و ای خلیفه، گمان مکن که من سخن دراز میکنم، ولی قصد من این است که ترا آگاه سازم از اینکه من با مروت تر و جوانمردتر از برادران خویشتنم و هر یک از ایشان حکایتی دارند که آن حکایت سبب گرفتاری او گشته، اگر بخواهی یک یک باز گویم:
[القاب برادران شیخ خاموش: اعرج = لنگ؛ اعوج = کج، بدخو؛ افلج = کج دست؛ اعمی = نابینا؛ اعور = یک چشم؛ بقبق = یاوه گو؛ بقبوق = پرحرف؛ الکوزالاصوانی شاید به معنی کوزه چینی؛ عشار = باجگیر؛ شقالق = تَرَکها؛ هدار = غرش]