کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    جوان گفت: ای جماعت، بدانید که پدر من از بازرگانان بزرگ بغداد بود و بجز من فرزندی نداشت. چون من به سن رشد رسیدم پدرم درگذشت و مال و رمه و غلامان و کنیزکان به میراث گذاشت. من هر روز یک گونه جامه قیمتی پوشیده خوردنیهای لذیذ می خوردم و به هرگونه عیش و طرب مایل بودم، ولی زنان را دوست نمی داشتم تا اینکه روزی در بغداد از محلتی میگذشتم. گروهی از مستان راه بر من بگرفتند. به کوچه بن بستی گریختم. در آخر کوچه به خانه ای پناه بردم و در گوشه ای خزیدم.

     

    ساعتی ننشسته بودم که از منظره غرفه ای از غرفه های خانه، دختر آهوچشم زهره جبینی که در همه عمر چنان لعبتی ندیده بودم سر به در آورد و بر چپ و راست نگاهی کرده باز پس نشست و منظره را فرو بست، ولی آتش عشقش در من گرفت و خاطرم به محبت او مشغول شد و از ناخوش داشتن زنان بازگشتم و دل به مهرشان ببستم. در همان مکان تا هنگام شام بنشستم. قاضی شهر را دیدم که سوار است و غلامان و خادمان از پس و پیش او همی آیند. چون به خانه رسیدند از اسب فرود آمده به سوی همان غرفه که دخترک در آنجا بود برفت. من دانستم که آن پری پیکر دختر قاضی است. آن گاه برخاسته غمین و ملول به خانه خویش بازگشتم و به بستر افتادم. کنیزکان بر من گرد آمدند و سبب ملالت من ندانستند. من نیز راز به ایشان آشکار نکردم و هرچه پرسیدند پاسخ نگفتم. همه روزه بیماری من سخت تر می شد و مردم به عیادت همی آمدند.

     

    روزی پیرزنی به عیادت آمد. دلش بر من بسوخت و بر بالین من بنشست و مهربانی کرد و با من گفت: ای فرزند، ماجرای خویش بیان کن. من ماجرا بدو گفتم. گفت: ای فرزند، این که تو دیده ای دختر قاضی بغداد است و آن خانه غرفه اندر غرفه از آن دختر است. قاضی خانه ای جداگانه در پهلوی آن خانه دارد. من بسی روزها پیش دختر آمد و شد میکنم. تو وصال او را جز من از دیگری مخواه.

    من از شنیدن این سخن فرحناک شدم و ناتوانی ام به توانایی بدل گشت و خانگیان خرسند شدند. عجوز برفت. دگر روز بامداد برخاستم، چندان سستی بر جا نمانده بود و به بهبودی و تندرستی بسی نزدیک بودم.

    چون عجوز بیامد گونه اش دگرگون بود. گفت: ای فرزند، از آنچه میان من و دختر گذشته مپرس زیرا که چون من قصد بدو آشکار کردم برآشفت و گفت: ای پلیدک، این سخنان چیست؟ چون او را خشمگین یافتم بازگشتم. ناچار بار دیگر به سوی او باید رفت.

    چون من از عجوز این خبر بشنیدم بیماری ام عود کرد و چند روز به حالت مرگ چشم به راه پیر زال بودم تا اینکه عجوز بیامد و گفت: ای فرزند، مژدگانی ده. گفتم: هر چه خواهی مضایقه نکنم، گزارش بازگو.

    گفت: دیروز نزد دختر رفتم. چون مرا شکسته خاطر و گریان دید گفت: ای مادر، چون است که ترا دلتنگ همی بینم؟ چون این بگفت بگریستم و گفتم: ای خاتون، من چند روز قبل پیغام جوانی با تو گفتم که او ترا دوست می دارد و از عشق تو به مرگ نزدیک شده، تو برآشفتی و بر من خشم گرفتی. اکنون من از بهر آن جوان گریانم که او زنده نخواهد ماند. دخترک چون این بشنید مهرش بجنبید و بر حال تو رحمت آورد، پرسید که: این جوان کجاست؟ گفتم: او پسر من است. ترا چند گاه پیش از این از منظره غرفه دیده عاشق تو گشته و تیر محبت تو خورده بیمار بود. چون من نزد تو آمدم و خشم تو با او باز گفتم بیماری اش سخت تر گردید، ناچار خواهد مرد. دختر چون این بشنید رنگش پرید و گفت: از برای من به چنین روز افتاده؟ گفتم: آری. گفت: نزد آن جوان رو و از من سلام رسانیده بگو که چون روز آدینه شود، ساعتی پیش از نماز جمعه بدین خانه آید. من می گویم که در بر وی بگشایند و او را به خانه آورند تا زمانی با وی بنشینم.

    چون این مژده از عجوز بشنیدم اندوه و بیماری ام چنان رخت بست که گفتی هرگز در تن من بیماری نبوده است. آن گاه جامه های خود را به پیرزن به مژدگانی دادم و خانگیان و یاران به سلامت من شادان گشتند و من به عیش و نوش گراییده خرسند همی بودم تا روز آدینه برآمد. عجوز پدید شد. از بیماری ام باز پرسید. من شکر عافیت گزاردم. برخاسته جامه های فاخر پوشیدم و منتظر وقت بودم. عجوز گفت: برخیز و به گرمابه اندر شو. سر بتراش و کسالت بیماری از خویشتن دور کن. گفتم: نکو گفتی ولی نخست سر بتراشم و آنگاه به گرمابه شوم.

    پس خادم را گفتم که: دلاکی خردمند و کم سخن که از پرگویی، مرا نیازارد بیاور. خادم برفت و همین دلاک را بیاورد. چون درآمد سلام کرد. جواب گفتم. گفت: خدای یگانه و بی همتا و دانا غم و هم و اندوه و حزن را از تو دور گرداند. گفتم: خدا دعوتت را اجابت فرماید. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا از بیماری خلاص داد و اکنون چه قصد داری؟ سر خواهی تراشید و یا رگ خواهی زد که از ابن عباس رسیده:

    « من قصر شعره یوم الجمعه صرف الله عنه سبعین داء »

    (= هرکس روز جمعه مویش را کوتاه کند، خداوند هفتاد درد و بیماری از او دور کند)

    و نیز از او روایت است که:

    «من احتجم یوم الجمعه لایامن ذهاب البصر »

    (= هرکس روز جمعه حجامت کند به کم سویی چشم دچار نگردد).

    گفتم: سخنان بیهوده بگذار. همین ساعت برخیز و سر من بتراش. برخاست دستارچه در هم پیچیده از پیش بند به در آورد و دستارچه بگشود. اصطرلاب از آن بیرون آورد و هفت لوح اصطرلاب را دست گرفته به ساحت خانه رفت و رو به آفتاب بایستاد. از دیرگاهی بدو نگاه کرده گفت: ای آقای من، بدان که امروز روز آدینه دهم ماه صفر، سال چهارصد و شصت و سیم هجرت نبویه است.

    « على هاجرها افضل الصلوات و التحیه »

    (= به هجرت کننده آن بالاترین درودها و سپاسها باد)

    و طالعش چنانچه از علم شمار دانسته ام مریخ است که هفت درجه و شش دقیقه گذشته و مقارنه ای با عطارد دارد و همه اینها سر تراشیدن را علامتی است مبارک و باز چنین می نماید که تو می خواهی که به شخصی بزرگ و نیکبخت برسی و چگونگی آن را با تو بازنگویم. گفتم: مرا بیازردی و روان مرا کاستی. من از تو جز سر تراشیدن چیزی نخواستم، برخیز و سر مرا بتراش و سخن دراز مکن. گفت: به خدا سوگند که اگر تو حقیقت کار بدانی به سخنان من طالب شوی و هرچه گویم چنان کنی و مصلحت تو در این است که شکر خدا به جا آری و با من مخالفت نکنی که من نصیحتگوی مهربان توام و همی خواهم که یک سال به خدمت تو قیام نمایم و مزد از تو نستانم.

    چون این سخنان شنیدم گفتم: امروز تو مرا خواهی کشت.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب بیست و نهم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، جوان گفت: من بدو گفتم که: تو لامحاله کشنده من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی، بس که من کم سخنم مرا مردم خاموش همی خوانند و برادران مرا نامهای دیگر گذاشته اند. برادر نخستین مرا بقبوق و دومین را هدار، سیمین را بقبق و چهارمین را الکوزالاصوانی و پنجمین را عشار و ششمین را شقالق نامند [1] و هفتمین را خاموش گویند که آن منم.

    چون دلاک سخن بسی دراز کرد دیدم که نزدیک است که زهره من بشکافد. به خادم گفتم: ربع دینار بدو داده روانه اش کن که مرا حاجت به سرتراشی نیست.

    دلاک گفت: آقای من، این چه سخن بود که گفتی؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ خدمت تو مرا فرض است و اگر هیچ مزد نگیرم باکی نیست. تو اگر قدر من ندانی من رتبت ترا میشناسم. پدرت رحمه الله علیه بسی احسان با من کرده و او مردی بود با سخاوت و او روزی مرا بخواست پیش او رفتم. جماعتی پیش او بودند. با من گفت: رگ همی خواهم زدن. من اصطرلاب گرفتم و ارتفاع خورشید بدانستم. دیدم ساعتی است نامیمون و رگ زدن بسی دشوار است. او را آگاه کردم. سخن من بپذیرفت و صبر کرد تا ساعت سعد بر آمد و با من مخالفت نکرد و به من سپاس گفت و آن جماعت نیز شکر کردند و پدرت رحمه الله علیه به یک رگ زدن صد دینار به من داد.

    گفتم: خدا میامرزد پدرم را که چون تویی آشنا بود. دلاک بخندیده گفت: سبحان الله، من ترا خردمند می دانستم، گویا که بیماری عقل از تو برده است. من نمی دانم که شتاب تو از بهر چیست. میدانی که پدر تو بی مشورت من کاری نمی کرد و بزرگان گفته اند:

    «المستشار مؤتمن» (= مشورت شونده مورد اعتماد است).

    چون من کسی نخواهی یافت که دانا و هوشیار و امین باشد. مرا عجب آید که من بر پای ایستاده به خدمت مشغولم و هیچ نمی رنجم، ولی تو از من همی رنجی. اما من از تو نخواهم آزردن که پدرت نیکوییهای بسیار با من کرده. گفتم: به خدا سوگند که تو مرا بسیار رنجاندی و سخن بسی دراز کردی، قصد من این بود که زود سر مرا تراشیده بروی.

    پس من در خشم شدم و خواستم که از جا برخیزم و دیگر سر نتراشم. گفت: اکنون دانستم که دلتنگ شده ای، ولی عذرت را بپذیرم که خرد نداری و هنوز کودک هستی. چندی نگذشته که من ترا به دوش گرفته به دبستان همی بردم. من سوگندش داده و گفتم: بگذار که از پی کار خویش روم. آنگاه از غایت خشم جامه های خود را بدریدم. چون این حالت بدید تیغ بگرفت و بر سنگ همی کشید که نزدیک شد روانم از تن برود.

     

    پس از آن پیش آمد و قدری از سر من بتراشید. پس دست برداشته باز ایستاده گفت: آقای من، « العجله من الشیطان »، شتاب مکن

    کاندر سر روزگار شب بازی هاست

    پس از آن گفت: آقای من، گمان ندارم که تو رتبت من بشناسی، مرا دست به سر پادشاه و امیر و وزیر و حکیم و فقیه همی شاید و شاعر در مدح امثال من گفته است:

    این صنعت شایان که به دست است مرا

    هان ظن نبری کزو شکست است مرا

    بر تارک سروران همیرانم تیغ

    سرهای ملوک زیر دست است مرا

    گفتم: بیهوده گویی بس کن که مرا دلتنگ کردی و خاطرم بیازردی. گفت: گمان دارم که شتاب داری. گفتم: آری، آری، آری. گفت: آرام بگیر که شتاب شعار شیطان است و سبب پشیمانی و ناامیدی است و پیغمبر علیه السلام فرموده که:

    «خیر الامور ما کان فیه تأن »

    (= بهترین کارها آن است که در آن درنگ باشد)

    و به خدا سوگند که من از کار تو به ریب اندر شدم، باید سبب شتاب با من بازگویی. بیم دارم که کار خوبی نباشد. هنوز سه ساعت به وقت نماز مانده.

     

    پس در خشم شده استره بینداخت و اصطرلاب بگرفت و روی بر آفتاب بایستاد. زمانی نگاه کرده گفت که: سه ساعت بی کم و زیاد به وقت نماز مانده. من به خاموشی سوگندش دادم. باز استره بگرفت و بدان سان که نخست بر سنگ کشیده بود باز بر سنگ همی کشید و پی در پی سخن همی گفت تا اینکه قدری نیز از سر من بتراشید و گفت که: من از شتاب تو بسی ملولم، اگر مرا از سبب آن آگاه می کردی سود تو در آن بود و پدرت نیز مرا از کارهای خود آگاه می کرد.

    چون من دانستم که مرا خلاصی از او محال است با خود گفتم که: هنگام نماز نزدیک شد، من اگر پیش از آنکه مردم از مسجد به در آیند بدانجا نروم دیگر پس از ظهر مرا به معشوقه راهی نخواهد بود. پس او را سوگند دادم که بیهوده گویی ترک کند و گفتم که به خانه یکی از یاران، مهمان خواهم رفت.

     

    چون حکایت مهمانی شنید گفت: امروز عجب روزی از تو به من رفت که من دیروز جمعی از دوستان خود را مهمان خواسته بودم، اکنون به یادم آمد که بهر ایشان تهیه ضیافت ندیده ام و در نزد ایشان شرمسار خواهم شد. گفتم: از این کار ملول مباش، من خود مهمانم، تو مرا خلاص کن، آنچه که در خانه من خوردنی مهیا کرده اند به تو می دهم. گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد؛ بازگوی که بهر میهمانان من چه در خانه داری؟ گفتم: پنج ظرف طعام است و ده جوجه سرخ کرده اند و بره بریان شده هست. گفت: بگو حاضر سازند تا به عیان بینم.

     

    گفتم: همه آنها را حاضر آوردند. چون بدید گفت: شراب نیز همی خواهم. گفتم شراب نیز آوردند. گفت: آقای من، چیزی بر جای نماند مگر عود. پس گفتم صندوقچه آوردند که عود و عنبر و مشک به صندوقچه اندر مساوی پنجاه دینار بود. آن گاه تیغ فروهشت و عود و مشک و عنبر را یک یک از صندوقچه به در آورده به این روی و آن روی همی گردانید و به دقت مشاهده کرده به صندوقچه باز می گذاشت. چندان که من از زندگی سیر شدم و نزدیک شد که روانم از تن برود و وقت از سینه من تنگ تر شد. او را به پیغمبر اسلام سوگند دادم که تمامت سر من بتراشد. آنگاه تیغ برداشت و کمی از سر من بتراشید و قد راست کرده گفت: ای فرزند، نمی دانم که به نیکوییهای تو شکر گزارم یا به خوبیهای پدرت سپاس گویم. مهمانان امروزه من از احسان تو خشنود خواهند شد و اگر خواهی مهمانان من بشناسی: زیتون گرمابه ای و صلیع تونتاب و عوکل سبزی فروش و عکرشه بقال و حمید زبال و عکارش پالان دوز است و هر کدام از ایشان به طرزی ابیات خوانند و به نوعی برقصند. من سخن دراز کردن دوست ندارم و کارهای ایشان یک یک نتوانم شمرد، اما مختصری بازگویم که گرمابه ای مردی است ادیب، این شعر همی خواند:

    «ان لم اذهب الیها تجئنی الى بیتی »

    (= اگر نزد آن دختر نروم او به خانه من می آید).

    و اما زبال مردی است ظریف، همی رقصد و همی گوید:

    «الخُبز عند زوجتی ما صار فی صندوق »

    (= نانی که نزد زن من است در صندوق نیست).

    هر یکی از یاران را ظرافتی است که در دیگری یافت نمی شود، اگر تو به نزد ما آیی و پیش یاران خود نروی از برای تو بسی خوشتر است. تو از بیماری برخاسته ای و بیم آن دارم که در میان یاران تو یکی پرگو باشد که از پر گفتن ترا بیازارد. بهتر این است که به نزد یاران من آیی و صحبت ایشان را غنیمت شماری و از لطایف ایشان فرح یابی که شاعر گفته:

    هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

    کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

    پس من از غایت خشم خندیدم و گفتم: تو کار من به انجام رسان تا من بروم و تو نیز زودتر رو که یاران تو چشم به راه اند. گفت: قصد من این است که تو با یاران من معاشرت کنی که اگر به یک بار ایشان را ببینی دیگر ترکشان نتوانی گفت. گفتم: مرا فرض است که یک روز یاران ترا دعوت کنم ولی امروز پیش یاران خود بایدم رفت. گفت: اکنون که قصد تو این است صبر کن تا من این خوردنیها را که تو احسان کرده ای به خانه برم تا یاران من بخورند و من خود به پیش تو باز آمده به هرجا که خواهی رفت با تو بیایم. گفتم: تو به نزد یاران خود رو و با هم به صحبت مشغول شوید، مرا نیز بگذار که پیش یاران خود روم. گفت: من نخواهم گذاشت که تو تنها روی، تو در همه جا از باخرد مردی ناچاری، و از من فرزانه تر کس نخواهی یافت. گفتم: جایی که من می روم دیگری نتواند آمد. گفت: گمان دارم که با زنی وعده اندر میان دارید وگرنه من از همه کس سزاوارترم که با تو بیایم و مرا بیم از آن است که پیش زنی بروی که نامناسب باشد و در آنجا کشته شوی. این شهر بغداد است و بسی فتنه اندر زیر سر دارد. همه کس نتواند که در این شهر همه کار کند، خاصه در این روز. من گفتم: ای شیخ بدفال، این سخنان چیست که با من همیگویی؟ چون خشم زیاد من بدید زمانی سخن نگفت و تمامت سر من بتراشید.

    آنگاه گفتم: خوردنیها بردار و به نزد یاران خود شو. من به انتظار تو نشسته ام تا بازگردی و به وعده گاه رویم. گفت: تو مرا فریب دهی و همی خواهی که تنها رفته خویشتن به هلاکت بیندازی. پس سوگندم داد که از اینجا برمخیز تا من بازگشته با تو بیایم و از انجام کار تو آگه شوم. گفتم: آری نشسته ام ولی دیر مکن. آن گاه خوردنی و شراب و عود برداشته از پیش من بیرون رفت و آنها را به حمال داده به خانه فرستاد و خود پنهانی ایستاده بود. پس من برخاسته تنها روان شدم و به عجله رفته به خانه قاضی رسیدم.

    همانا این دلاک در دنبال من بوده و من از وی آگاهی نداشتم. چون دیدم که در خانه قاضی باز است به خانه اندر شدم. در آن حالت قاضی از مسجد به خانه باز آمد و در خانه را فرو بستند و این شیطان قلتبان به میان ساحت اندر بوده است.

    قضا را از کنیزکان قاضی گناهی سر زده بود. قاضی به گوشمال او برخاسته تازیانه بر او زد. فریاد از کنیزک بلند شد. این دلاک را گمان اینکه مرا همی زنند و فریاد من است که بلند می شود.

     

    آنگاه فریاد برآورد و جامه های خود بدرید و در خانه بگشود و در برابر در ایستاده خاک بر سرکنان از مردم دادرسی می کرد و می گفت: الغیاث که خواجه من به خانه قاضی کشته شد. پس از آن به سوی خانه من رفته خانگیان مرا خبر داد و خود پیش افتاده غلامان و خانگیان من به دنبال او و مردم محله به دنبال ایشان بیامدند و فریاد

    « وا سیداه وا قتیلاه» (= داد و بیداد که آقا را کشتند)

    به آسمان بر می شد و بدین سان همی آمدند تا به در خانه قاضی گرد آمدند. قاضی هراسان به در آمده چون گروه گروه مردم را در آنجا یافت به حیرت اندر شد و سبب بازپرسید. غلامان من گفتند: تو خواجه ما را کشته ای. قاضی پرسید که: خواجه شما کیست و به چه گناه او را کشته ام؟

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    [القاب برادران شیخ خاموش: اعرج = لنگ؛ اعوج = کج، بدخو؛ افلج = کج دست؛ اعمی = نابینا؛ اعور = یک چشم؛ بقبق = یاوه گو؛ بقبوق = پر حرف؛ الکوزالاصوانی شاید به معنی کوزه چینی؛ عشار = باجگیر؛ شقالق = تَرَکها]

     

    چون شب سی ام برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، قاضی به غلامان من گفت که: خواجه شما را به چه گناه کشته ام و این دلاک از بهر چه در میان شما ایستاده و جامه خود چرا دریده است؟ دلاک گفت: تو خواجه ما را در همین ساعت با تازیانه می زدی که من فریاد او را شنیدم. قاضی گفت: چه گناه کرده بود و به خانه منش که آورد و چه قصد داشت؟ دلاک گفت: سخن دراز میکنی و می خواهی که

    خون خواجه بپوشانی! من چگونگی را نیک میدانم، دختر تو عاشق او و او عاشق دختر تو است. چون او به خانه تو آمد به غلامان فرمودی که او را بزنند. اکنون در میان ما و تو یا حکم از خلیفه باید و یا خواجه ما به در آور و مگذار که ما به خانه تو در آییم و او را به در آوریم.

    قاضی چون این سخن بشنید از مردم شرمسار شد و با دلاک گفت: اگر سخن تو راست است خود به خانه در آی و او را به در آور. در حال همین دلاک بشتابید و به خانه اندر شد. من گریختن نتوانستم و در آن غرفه که بودم صندوقی یافتم، در صندوق پنهان شدم. دلاک به هیچ سو نرفت مگر به غرفه ای که من بودم بیامد. چون به غرفه اندر شد به چپ و راست نگاه کرد. بجز صندوق چیزی نیافت. در حال صندوق را به دوش گرفت.

     

     

    مرا هوش از سر به در شد. ناچار صندوق را گشوده خویشتن به زمین انداختم و پای من بشکست. با پای شکسته همی دویدم.

     

    چون به در خانه رسیدم گروه گروه مردم آنجا بودند. من از بیم جان و شرمساری مردم، زر از جیب در آورده بپاشیدم و مردم را به آن زرها مشغول کرده خود در کوچه های بغداد می دویدم و به هر جا که میرفتم این دلاک در دنبال من روان بود و فریاد همی زد که خواجه مرا می خواستند بکشند. منت خدای را که بر ایشان ظفر یافتم و خواجه را از دست ایشان خلاص کردم و با من گفت: ای خواجه، بسی شتاب داشتی و این محنتها بر تو از سوء تدبیر تو رسید. اگر خدای نخواسته من با تو نبودم و از این ورطه خلاصت نمی کردم بسا بود که راه خلاص نیابی و به انجام کار هلاک شوی. تو از خدا بطلب که مرا زنده گذارد تا همواره ترا از چنین ورطه ها برهانم. سوء تدبیر تو مرا کشت. تو همی خواستی که تنها بروی ولی در این کارها عتاب نکنم و عذر تو بپذیرم که تجربت نداری و عجول و کم خردی. من با او گفتم: آنچه با من کردی بس نبود که در دنبال من افتادی؟ او هیچ با من نگفت و در کوچه و بازار در پی من همی دوید.

    چون دیدم که مرا خلاصی از او ممکن نیست به خداوند دکانی پناه بردم. خداوند دکان او را از من دور کرد. من در مخزن دکان ملول نشسته با خود گفتم: این دلاک از من جدا نخواهد شد و مرا خلاصی از او محال است.

    در حال گواهان حاضر آورده وصیت بگزاردم و مال به پیوندان بخش کردم و کهتران را به مهتران سپردم. خانه و ضیاع و عقار بفروختم و از بغداد به در آمدم که از این قلتبان خلاص شوم. دیرگاهی در این شهر بودم. امروز که بدینجا مهمان آمدم، این احمق را دیدم که در صدر مجلس نشسته. دیگر بدین مکان نتوانم نشست و خاطرم خرسند نخواهد بود و به دیدار این شکیبا نتوانم شد که پای مرا شکسته و از کردار زشت خود، خاطر مرا خسته است. چون آن جوان قصه خود فرو خواند از مجلس بازگشت.

     

    آنگاه ما از دلاک پرسیدیم که جوان راست گفت یا نه؟ دلاک گفت: من با او این همه نیکویی کردم ولی او ندانست. اگر من این خوبیها نکرده بودم هر آینه هلاک می شد و او را جز من کس خلاص نکرده است. هزار شکر که پای او بشکست و جان به سلامت برد. اگر من فضول بودم چنین نیکویی با او نمی کردم و من اکنون حدیثی باز گویم تا شما بدانید که من کم سخنم و فضول نیستم و برادران من پرگوی هستند و حکایت این است که:

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha