کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    نصرانی گفت: ای ملک، وقتی که من بدین شهر آمدم بضاعتی گران با خود آوردم و به حکم تقدیر در اینجا توقف کردم و تولد من در شهر مصر بوده و در همان جا نشو و نما یافته و پدرم سمسار بود. چون پدرم بمرد من در جای او به سمساری نشستم. روزی از روزها جوانی زیباروی که جامه ای فاخر در بر داشت نزد من آمد و مرا سلام داد. من به تعظیم او بر پای خاستم. دستارچه به در آورد که قدری کنجد در آن بود. با من گفت که: خرواری از این کنجد به چند می ارزد؟ من گفتم: به یکصد درم ارزش دارد. با من گفت: مشتری برداشته در باب النفر به سوی کاروانسرای جوالی بیا که مرا در آنجا خواهی یافت. پس دستارچه را که نمونه کنجد در آن بود به من داده برفت. من از بهر مشتری بگشتم. خرواری از آن کنجد را به یکصد و بیست درم بفروختم. با مشتریان به سوی او روان شدم. او را دیدم که به انتظار من نشسته. چون مرا بدید برخاسته مخزنی را در بگشود. پنجاه خروار کنجد از آن مخزن بپیمودم. آن جوان گفت: در هر خرواری ده درم مزد سمساری تو است، از مشتریان قیمت جمع آورده نگاه دار، هر وقت که من از بیع محصول خویش فارغ شوم نزد تو آمده درمها بستانم. من دست او را بوسه داده بازگشتم و آن روز هزار درم در آن معامله سود کردم و آن جوان تا یک ماه از من غایب بود. پس از آن باز آمده با من گفت: درمها کجاست؟ گفتم: اینک درمها حاضر است. من برخاسته درمها حاضر آوردم. گفت: نگاه دار. این بگفت و برفت. من به انتظار او نشستم. ماهی از من غایب بود. پس از آن باز آمده گفت: درمها کجاست؟ من برخاسته درمها حاضر آوردم و به او گفتم: چه شود که در نزد من طعام بخوری؟ او دعوت من اجابت نکرد و با من گفت: درمها نگاهدار تا من بازگردم. دو ماه دیگر از من غایب بود. پس از دو ماه باز آمد و جامه ای فاخر در بر داشت و به آفتاب همی مانست و بدان سان بود که شاعر گفته:

    ترک من دارد شکفته گلستان بر مشتری

    بوستان سرو و سرو اندر قبای ششتری

    بر سمن یک حلقه انگشتری دارد ز لعل

    از شبه بر ارغوان صد حلقه انگشتری

    بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او

    هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری

    چون من او را دیدم دست او را بوسیدم و او را دعا گفتم و درمها پیش آوردم. گفت: درمها نگاه دار تا من از کارهای خویش فارغ شوم. این بگفت و روان شد. من با خود گفتم: این جوان در سخا و کرم بی نظیر است، هر وقت که آید مهمانش کنم، از آنکه از درمهای او سود بسیار برده ام.

    پس، چون آخر سال شد آن جوان باز آمد و حله ای فاخرتر از حله های نخستین در بر داشت. من او را به مهمانی سوگند دادم. گفت: به شرط آنکه از مال من صرف کنی. گفتم: آری چنان کنم. پس او را بنشاندم و طعام و شراب لایق مهیا کرده در برابر او فرو چیدم. آنگاه به سفره نزدیک شد و دست چپ دراز کرده با من طعام خورد. من از او در عجب شدم. چون از خوردن فارغ شدیم به حدیث گفتن مشغول شدیم. من به او گفتم: ای خواجه، گره از دل من بگشا و با من بازگو که از بهر چه با دست چپ طعام خوردی؟ چون آن جوان سخن من بشنید آهی بر کشیده این دو بیت بر خواند:

    گرچه از آتش دل چون خم می میجوشم

    مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

    قصد جان است طمع در لب جانان کردن

    تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم

    پس از آن دست از آستین به در آورد، دیدم دست او از ساعد بریده است. از آن حالت شگفت ماندم. با من گفت: شگفت مدار که بریده شدن دست من سببی عجیب دارد و آن این است که:

     

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha