من از اکابرزادگان بغدادم و در ایام جوانی از سیاحان و بازرگانان نام مصر شنیده و همواره شوق آن مرا در خاطر بود.
چون پدرم درگذشت خواسته ای بی شمر برداشته بضاعتی گران از متاعهای بغداد و موصل خریده، بار سفر به سوی این شهر بستم و همی آمدم تا به این شهر رسیدم. این بگفت و گریان شد و این ابیات بر خواند:
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پس گفت: چون به شهر اندر شدم در کاروانسرای سرور فرود آمدم و بارها گشودم و درمی چند به خادم دادم که خوردنی از بهر ما بیاورد. چون خادم خوردنی آورد من طعام و شراب خورده بخفتم. چون بیدار شدم با خود گفتم: به بازار روم و از کار شهر آگاه شوم.
آنگاه بقچه ای از متاعهای خود به خادم دادم و همی رفتیم تا به قیصریه جرجیس رسیدیم. سمساران بر من گرد آمدند. متاع مرا برداشته ندا در دادند و به قیمت راس المال هم نخریدند. شیخ دلالان با من گفت: ای فرزند، من ترا چیزی بیاموزم که سود تو در آن باشد و آن این است که بضاعت خود را تا وعده معین بفروش و حجت بستان و گواه بگیر و روز پنجشنبه و دوشنبه قسطی از وجه حجت بستان و خودت در مصر و رود نیل تفرج کن. گفتم: رای رزین همین است.
پس دلالان را با خود برده بضاعت به قیصریه آوردم و به بازرگانان بفروختم و از ایشان وثیقه گرفتم و به صیرفی سپردم و خود به منزل بازگشتم.
روزی چند بنشستم و همه روزه قدحی شراب و رانی گوشت حاضر آورده به کامرانی بسر می بردم تا ماهی که در آن ماه مرا هنگام قسط گرفتن بود برسید. آنگاه من در روزهای پنجشنبه و دوشنبه در دکه های بازرگانان می نشستم و صیرفی درمها از بازرگانان جمع کرده نزد من می آورد. تا اینکه روزی از روزها که از گرمابه به در آمده بودم به منزل رفته قدحی شراب بنوشیدم و بخفتم و از خواب بیدار گشته چاشت خوردم و خویشتن با گلاب معطر ساخته به دکه یکی از بازرگانان که بدرالدین نام داشت برفتم.
چون مرا دید بر من سلام داد و با من در سخن شد. ساعتی نرفته بود که زنی خوبرو بیامد و در پهلوی من بنشست و رایحه طیب او بازار را معطر کرد. آنگاه با بدرالدین در سخن پیوست. چون من سخن گفتن او بدیدم محبت او در دلم جای گرفت. پس با بدرالدین گفت: ترا تفصیله ای هست که از زر خالص بافته باشند؟ بدرالدین تفصیله به در آورد. آن زن گفت: این تفصیله ببرم و قیمت از بهر تو باز فرستم. بازرگان گفت: ای خاتون، ممکن نیست، از آنکه این جوان که نشسته خداوند متاع و از وام خواهان من است. آن زن گفت: بدا بر تو، مرا همواره عادت همین است که متاع را به هر قیمتی که گویی بخرم و ربح آن را زیاده بر آنچه می خواهی بدهم و قیمت آن از بهر تو می فرستم. بازرگان گفت: آری چنین است ولکن من امروز به قیمت آن محتاجم.
آن زن تفصیله بینداخت و گفت: گروه بازرگانان کس را قدر نشناسند. پس از آن برخاسته آهنگ بازگشتن کرد. من گمان کردم که روان من با او برفت. در حال برخاسته با او گفتم: ای خاتون، قدم رنجه دار و گامی دو بازگرد. فی الفور بازگشت و تبسم کرده با من گفت: از بهر تو بازگشتم.
پس با بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چند است؟ گفت: هزار و یکصد درم. گفتم: یکصد درم سود نیز ترا بدهم، برخیز و ورقه ای بیاور تا قیمت آن از بهر تو بنویسم. پس من ورقه ای به خط خود بنوشتم و تفصیله از او گرفته بدان زن دادم و گفتم: برو، اگر خواهی قیمت از بهر من بیاور و اگر خواهی آن را به هدیه از من قبول کن. آن زن گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد و مال مرا روزی تو کند. من با او گفتم: ای خاتون، این تفصیله از آن تو باشد و مانند این تفصیله ای دیگر ترا بدهم، به شرط آنکه مقنعه به یک سو کنی تا روی ترا ببینم.
ماهروی مقنعه از رخ به یک سو کرد. چون رویش بدیدم شیفته محبت او شدم و خردم به زیان رفت و هوشم از تن بپرید. آنگاه مقنعه فرو آویخت و تفصیله را برداشته برفت. من تا هنگام عصر در بازار بنشستم ولی خرد از من بیگانه بود. هنگام برخاستن، حال آن زن را از بازرگان جویا شدم. بازرگان گفت: او زنی است خداوند مال و دختر امیری است که پدر او مرده و مالی به میراث گذاشته.
پس من او را وداع گفته به منزل بازگشتم. چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و آن شب را تا بامداد نخفتم. على الصباح برخاسته جامه ای بهتر از جامه روز پیش پوشیدم و قدحی شراب نوشیدم و اندک چیزی خورده به دکان بدرالدین آمده بنشستم. در حال آن زهره جبین درآمد. چادر فاخرتر از روز نخستین بر سر داشت و کنیزکی نیز با او بود. پس مرا سلام داد و به زبانی فصیح و کلامی نغز گفت: کسی با من بفرست که هزار و دویست درم قیمت تفصیله بستاند. من با او گفتم: شتاب از بهر چیست؟ گفت: شاید دگر بارت نبینم. آنگاه من به سوی او اشارتی کردم، دانست که وصل او همی خواهم. به وحشت اندر شد و زود برخاست. مرا دل بر وی آویخته بود. برخاستم و از پی او از بازار به در شدم که ناگاه کنیزکی نزد من آمده گفت: ای خواجه، خاتون من با شما سخنی دارد. من در عجب شدم و گفتم: مرا در این شهر کس نمی شناسد! کنیزک گفت: چه زود خاتون مرا فراموش کردی که امروز در دکان فلان بازرگان بودید. پس من با کنیزک تا بازار صیرفیان رفتم.
چون مرا بدید به سوی خویشتنم خواند و با من گفت: ای حبیب من، بدان که محبت تو در دل من جای گرفته و از آن لحظه که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته. من گفتم: مرا محبت و محنت هزار چندین است. آن زهره جبین گفت: من نزد تو می آیم یا تو نزد من آیی؟ گفتم: من مردی غریبم جز کاروانسرا منزلی ندارم، اگر من در نزد تو باشم مرا حظ کاملتر خواهد بود. گفت: راست گفتی، فردا چون نماز پسین بگزاری سوار گشته به سوی جبانیه روان شو و خانه ابوالبرکات نقیب را باز پرس که من در آنجا ساکنم و دیر مکن که من در انتظار تو نشسته ام. من فرحناک گشتم و به منزل آمده آن شب از شوق بیدار بودم
چون بامداد شد جامه فاخر پوشیده خود را با عطر و گلاب معطر ساختم و پنجاه دینار به دستارچه فرو بسته به دروازه رذیله رفتم و به خری نشسته به جبانیه رفتم. به صاحب خر گفتم: از خانه نقیب باز پرس. چون از خانه نقیب پرسید با من گفت: فرود آی. من فرود آمدم و او به رهنمایی من پیش افتاد و همی رفتیم تا به خانه نقیب رسیدیم. من نصف دینار زر بدو داده گفتم: فردا بدین مکان بیا و مرا بازگردان. او نصف دینار گرفته بازگشت. من در بکوفتم، دختر دوشیزه خوبرویی در بگشود و گفت: به خانه اندر آی که دوش چشم خاتون در انتظار تو نخفته. من به خانه اندر شدم. خانه ای دیدم که به خوبی رشک نگارخانه چین بود. در سر چهار سوی آن خانه ایوانهای زرنگار و بر آن ایوانها فرش حریر گسترده بودند و منظره ایوانها به باغی همینگریست و در آن باغ گونه گونه میوه ها و چشمه های روان بود و در میان باغ حوضی دیدم از مرمر که فرشهای حریر در چهار سوی حوض گسترده بودند. چون من داخل شدم بنشستم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب بیست و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، آن جوان بازرگان با نصرانی گفته بود که چون من داخل شدم بنشستم ناگاه آن ماهرو را دیدم تاج مکلل بر سر نهاده خرامان همی آید. چون مرا بدید تبسم کرد و مرا در آغوش گرفت و بر روی سینه خود کشید و لبان من بمکید و من زبان او بمزیدم. آنگاه با من گفت: این تویی که در نزد منی و این منم که در آغوش توام. گفتم: فدای تو شوم، من از غلامان توام. به خدا سوگند از روزی که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته.
پس از آن به سخن گفتن بنشستیم ولی من از شرم لب بسته بودم و او از هر سو سخن میگفت تا آنکه خوان گسترده همه گونه خوردنیها بیاوردند. خوردنی بخوردیم و دست شسته، خویشتن با گلاب معطر کردیم و به حدیث اندر شدیم و من این ابیات برخواندم:
ختنی وار رخ خوب بیاراسته ای
چگلی وار سر زلف بپیراسته ای
این همه صنعت آرایش پیرایش چیست؟
گرنه آشوب و بلای دل من خواسته ای
گر بوَد خواسته عمر گرانمایه عزیز
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواسته ای
پس از آن به خوابگاه رفته بخسبیدیم. چون بامداد شد دستارچه را که پنجاه دینار زر در میان داشت به زیر بالین بنهادم و آن پریروی را وداع کردم. او گریان گریان گفت: ای خواجه، روی نیکوی ترا کی خواهم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو خواهم بود. چون بیرون آمدم دیدم که صاحب خر به انتظار من ایستاده است. من بر خر نشسته به کاروانسرای سرور آمدم و نیم دینار بدو داده گفتم: هنگام غروب باز آی و خود ساعتی در منزل نشسته پس از آن از بهر جمع آوردن قیمت بضاعت بیرون رفتم و هنگام پسین بازآمدم و در منزل نشسته بودم، خربان خر بیاورد. در حال من پنجاه دینار زر به دستارچه فرو بسته سوار شدم و همیرفتم تا به خانه آن زهره جبین رسیدیم. خانه را دیدم رفته و آبکی بر آن زده اند و شمعها در لگن و طعام در بار است و معشوقه حوروش می اندر قرابه ها کرده به انتظار من نشسته. چون مرا دید برپای خاست و دست در گردنم افکند و گفت:
دور از تو جان سپردن، دشوار بود یارا
گر بی تو زنده ماندیم، معذور دار ما را
پس از آن خوان بنهادند، خوردنی بخوردیم. آنگاه کنیزکان باده پیش آوردند و همواره به می کشیدن و غزل خواندن مشغول بودیم تا نیمی از شب بگذشت. پس از آن با هم بخفتیم. چون بامداد شد برخاسته به عادت معهود پنجاه دینار در زیر بالین بگذاشتم و بیرون آمده خداوند خر بر در یافتم. سوار شده به منزل بازگشتم و ساعتی بخفتم. چون بیدار شدم میوه و نقل و ریحان حاضر کرده به خانه آن ماهروی فرستادم و خود به هنگام غروب پنجاه دینار زر به دستارچه فرو بسته بیرون آمدم و بر خر نشسته به خانه دخترک سیم تن شدم و طعام و شراب بخوردیم و بنوشیدیم و تا بامداد بخفتیم. آنگاه زرها به زیر بالین نهاده بازگشتم و پیوسته مرا کار همین بود. تا اینکه مرا دیناری و درمی نماند. خویشتن را ملامت کرده گفتم:
صبر کم گشت عشق روزافزون
کیسه بی سیم گشت و دل پرخون
حال این است و حرص عشقم بین
راست گفتند الجنون فنون
آن گاه از منزل بیرون آمده به هر سو می رفتم تا به دروازه ذویله رسیدم. خلقی انبوه در آنجا دیدم و در آن میانه مردی بود سپاهی. خواستم که از پهلوی او درگذرم. دستم به جیب او برخورد. احساس کردم که به جیب اندر بدره زر دارد. قصد آن بدره کرده دست به جیب او برده، به در آوردم. سپاهی جیب خود سبک یافت. دست در جیب برده بدره بر جای ندید و خشمگین بر روی من نگریست و دبوس(= گرز) کشیده بر سر من زد. من بیخود بیفتادم. مردم گمان هلاک من کردند. لگام اسب او بگرفتند و گفتند: از بهر تنگی راه نبایستی چنین جوان را بکشی. سپاهی بانگ بر مردم زد که این دزد حرامی است. در آن هنگام من به خود آمدم. شنیدم که بعضی می گفتند: این خوب جوانی است چیزی برنداشته و پاره ای دیگر به راستی سخن سپاهی گواهی میدادند.
آنگاه مردم خواستند که مرا از دست او برهانند و در کشاکش بودند که شحنه شهر برسید و هجوم مردم دیده سبب باز پرسید. سپاهی گفت: بیست دینار زر در جیب داشتم این جوان آن را دزدیده. شحنه مرا بگرفت و کیسه پدید آورد. زر بشمرد بی کم و زیاد بیست دینار بود. شحنه در خشم شد و بانگ بر من زد که راستی بیان کن. من با خود گفتم: چگونه اعتراف نکنم که در میان جمع بدره را در بغل من یافتند و اگر اعتراف کنم به سیاست گرفتار آیم. سر به زیر افکنده ناچار راستی بیان کردم. شحنه آن گروه را به سخن من گواه گرفت و سیاف را به بریدن دست من فرمان داد. سیاف دست من ببرید.
شحنه مرا در همان جا گذاشته برفت.
مردمان بر من گرد آمدند و قدحی شراب به من دادند و سپاهی را نیز دل بر من سوخته بدره به من داد و گفت: همانا ترا حاجتی روی داده وگرنه تو دزد نیستی. من بدره از او گرفته گفتم:
تا بدان روی چو ماه آموختیم
عالمی بر خویشتن بفروختیم
با بت آتش رخ اندر ساختیم
خرمن طاعت بر آتش سوختیم
جامه عفت برون انداختیم
رندی و نادانشی اندوختیم
چون سپاهی برفت من برخاسته دست بریده خود در ژنده ای فرو پیچیده با حالت زبون به خانه معشوقه رفتم و خود را به بستر انداختم. چون معشوقه مرا دگرگون یافت سبب بازپرسید. گفتم: سرم از خمار دوشینه به درد اندر است. آن پریزاد از سخن من اندوهگین شد و گفت: ای خواجه، دل مرا مسوزان و ماجرای خود بیان کن. از روی تو چنین می نماید که سخنی داری. من گفتم: سخن گفتن از من مخواه. آن ماهروی بگریست و گفت: چون است که ترا برخلاف پیش می بینم.
القصه او با من حدیث میکرد و من زبان پاسخ نداشتم تا اینکه شب بر آمد. طعام حاضر آوردند. از بیم آنکه راز من آشکار شود طعام نخوردم. یار مهربان با من گفت: ماجرای خود بازگو که ترا محزون همی بینم. من جواب ندادم. آنگاه شراب پیش آورد و با من گفت: باده بنوش که همه اندوه از دل ببرد. گفتم: اکنون که باده بایدم خورد، تو به دست خود بنوشان. آن گاه قدحی بر من بنوشاند و قدحی دیگر پیمودن پیش گرفت. من دست چپ برده قدح بگرفتم و سرشک از دیده روان ساختم. چون دید که من قدح به دست چپ بگرفتم و گریان شدم فریاد برکشید که از بهر چه گریانی و قدح با دست چپ چرا گرفتی؟ من سخنی نگفتم و قدح بنوشیدم و همواره او باده به من همی پیمود تا اینکه مستی بر من چیره شد و مرا خواب ربود. آن گاه ساعد بی دست مرا بدید و کیسه زر در جیب من پدید آورده محزون شد.
على الصباح که بیدار شدم قدحی شراب به من بنوشاند و طعام پیش آورد. من اندکی طعام خورده برخاستم که از خانه بیرون شوم مرا منع کرد و گفت: بنشین، من بنشستم. گفت: اکنون که ترا محبت بدین پایه رسیده که تمامت مال خود به من صرف کرده و دست خود نیز در راه من داده ای، خدا را گواه میگیرم که از تو جدا نخواهم شد.
آن گاه قاضی و شهود حاضر آورده به ایشان گفت که: مرا به این جوان کابین کنید و گواه باشید که مهر خود گرفته ام و کنیزکان و بندگان و هر چه که مراست از آن این جوان است. چون قاضی و گواهان مزد گرفته بازگشتند آن ماهروی آستین مرا گرفته به مخزنی برد و صندوق بزرگی را که در آن مخزن بود بگشود. نظر کردم دیدم که پر از دستارچه هایی است که من برده بودم. گفت: هر دستارچه که با پنجاه دینار به من داده ای من در این صندوق گذاشته ام. اکنون مال خود بگیر که در نزد من عزیزتر از جانی. از آنکه مال خود بر من صرف کرده ای و دست خود در راه من داده ای اگر من جان بر تو نثار کنم پاداش تو نخواهد بود. پس از آن تمامت مال خود را از زرینه و املاک در ورقه ای نوشته به من داد و آن شب را به سبب حادثه ای که به من رو داده بود با حزن و اندوه به روز آورد و چون بامداد شد رنجور گشت و روز به روز رنجوری اش فزونتر میشد. تا اینکه ماهی نگذشت که آن یار مهربان درگذشت. من هفت روز در عزای او بنشستم و بر تربت او بقعه ای ساختم و مالی بسیار در خیرات او صرف کردم. پس از آن دست به مال او بنهادم و انبار کنجد که به تو فروختم یکی از انبارهای او بود و تاکنون انبارهای او همی فروختم.
الحال تمنای من از تو این است که قیمت کنجد به هدیه از من قبول کنی و سبب غذا خوردن من با دست چپ همین بود و مرا تمنای دیگر از تو این است که با من به شهر من (1) سفر کنی. من تمنای او بپذیرفتم و ماهی مهلت خواستم. پس از آن بضاعت خود فروخته متاع گرفتم و با آن جوان به سوی همین شهر سفر کردم. آن جوان بضاعت خود فروخته متاع دیگر خرید و به مصر بازگشت. مرا آبشخور در این شهر نگاه داشت تا اینکه این حادثه روی داد.
ملک گفت: این حکایت خوشتر از حکایت احدب نیست. ناچار هر چهار تن را بکشم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در چاپهای فارسی به « شهر بغداد » و در تمام نسخه های عربی « بلادی » (= شهر یا سرزمین من) آمده و با توجه به اینکه ماجرا در چین می گذرد، بغداد غلط است.)
چون شب بیست و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون پادشاه گفت همه شما را بکشم، مباشر زمین بوسه داد و گفت: ای ملک، جواز ده تا حکایتی گویم، اگر خوشتر از حکایت احدب باشد از کشتن ما درگذر. ملک جواز داد.
حکایت مباشر
مباشر گفت: ای ملک، دوش با جماعتی از قاریان در مجلس ختم بودم. چون قاریان تلاوت کردند خوان گسترده شد. خوردنی بیاوردند، ظرفی زرباچه [1] نیز در خوان بود.
یکی از آن جماعت از خوان دور نشست و سوگند یاد کرد که از آن زرباچه نخورد و گفت: آنچه از او به من رفته بس است و این بیت بر خواند:
گر هست احتراز از آنم شگفت نیست
آری ز مارچوبه گریزد گزیده مار
چون ما از خوردن فارغ شدیم، سبب نفرت او باز پرسیدیم. گفت: من زرباچه نخورم مگر اینکه چهل بار با اشنان و چهل بار با سدر و چهل بار با صابون دست خود را بشویم. در حال، میزبان با خادمان گفت که صابون و اشنان و سدر حاضر آوردند و آن مرد بدان سان که گفته بود دست بشست آنگاه پیش آمد و مانند کسی که به هراس اندر باشد همی لرزید. پس از آن دست به خوردن دراز کرد. دیدیم که انگشت ابهام ندارد و با چهار انگشت چیز میخورد. ما شگفت ماندیم و گفتیم: انگشت تو بدین سان آفریده شده و یا حادثه ای رو داده؟ گفت: ای برادران، نه تنها همین ابهام است، ابهام دست چپ نیز با دو ابهام پاها بدین سان است. پس از آن ابهام دست دیگر با ابهام پاها بنمود. چنان بود که گفته بود، ما را تعجب زیاده شد. گفتیم: دیگر صبر نداریم، باید حدیث ترا بشنویم و سبب بریده شدن انگشتان تو بدانیم و بازگو که صد و بیست بار دست شستن از بهر چه بود؟