گفت: بدان که من از شهر موصلم. چون جد من درگذشت ده پسر از او بماند که یکی پدر من بود. چون برادران بزرگ شدند و زن گرفتند، خدای تعالی مرا به پدرم ارزانی فرمود و برادران دیگر بهره از فرزند نداشتند و به من فرحناک بودند.
چون من بزرگ شدم، روزی با پدر خود در جامع موصل نماز کردیم و مردم از مسجد به در شدند. بجز پدر و عموهای من کس نماند. از هر سوی هر گونه سخن می گفتند و شهرهای عجیب همی شمردند تا اینکه سخن مصر در میان آمد. عموهای من گفتند که از بازرگانان شنیده ایم که در روی زمین نزهتگاهی بهتر از مصر و رود نیل نیست، و شاعر در مدحت مصر و رود نیل نیکو گفته:
نیست شهری در جهان چون شهر مصر
نیست رودی در جهان چون رود نیل
آن یکی اندر طراوت چون بهشت
وین یکی اندر حلاوت سلسبیل
پس ایشان مصر را بسی بستودند. مرا خاطر به مصر مشغول شد. آنگاه برخاسته هر یک به خانه خویش رفتیم و مرا خیال مصر چندان در خاطر بود که خوردن و نوشیدنم گوارا نمی شد و خواستم بخسبم، خوابم نبرد. چون روزی چند بگذشت عموهای من ساز و برگ سفر مصر کردند. من از بهر رفتن با ایشان پیش پدر بگریستم. پدرم از برای من بضاعتی خریده با ایشان گفت: او را در دمشق بگذارید و به مصرش نبرید. پس از آن پدر را وداع کرده از موصل بیرون شدیم و همی رفتیم تا به حلب برسیدیم.
چند روزی در آنجا بماندیم و از آنجا نیز روان شدیم و به دمشق رسیدیم، دیدیم شهری است سبز و خرم که درختان بسیار و نهرهای روان دارد و به فردوس همی ماند. در کاروانسرایی فرود آمدیم.
عموهای من بضاعت مرا بفروختند. به یک درم پنج درم سود کرد. از آن سود شادمان شدم. پس از آن اعمام مرا در همان جا گذاشته به سوى مصر رفتند. من خانه خوبی را در ماهی دو دینار اجاره کرده در آنجا بنشستم و به عیش و طرب بسر می بردم تا اینکه همه مالی که با خود داشتم صرف کردم. روزی به در خانه نشسته بودم، دختر قمرمنظری که جامه های حریر در بر داشت پدید شد. من اشارتی به او کردم. بی مضایقه به خانه اندر شد و در خانه را باز گردانده نقاب از رخ برکشید و چادر به یک سو نهاد. بدیع الجمالش یافتم، دل به مهرش بنهادم. پس از آن برخاسته میوه و حلوا حاضر آوردم و سفره شراب گستردم. با یکدیگر ساغر همی کشیدیم تا اینکه مست شدیم و خفتیم. بامدادان ده دینار زر بدو دادم. زر نستد و ده دینار هم به من داد که: با این دینارها نقل و شمع و می و عود آماده کن و پس از سه روز هنگام شام به انتظار من بنشین. این سخن گفته، مرا وداع کرد و برفت و عقل من با خود ببرد.
چون سه روز بگذشت، آن پریروی باز آمد و خود را بیش از پیش آراسته و جامه زیباتر از نخست در بر کرده بود. من نیز همه چیز آماده کرده بودم خوردنی بخوردیم و به می کشیدن بنشستیم. چون مست شدیم در آغوش یکدیگر بخسبیدیم. بامداد ده دینار زر داده گفت: روز سیم به انتظار من بنشین. من روز سیم می و نقل و ریحان و خوردنیها آماده کردم. هنگام شام شمع افروخته و عود سوخته، چشم به راه دوخته بودم که از در درآمد. من بر پای خاسته گفتم:
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
چون برفتی ز برم صورت بی جان بودم
چون بنشست گفت: آقای من، من زیبا هستم؟ گفتم: آری، به خدا سوگند.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم
مانند تو آدمی در آفاق
ممکن نبود پری ندیدم
گفت: اگر اجازت دهی بار دیگر دختری خردسال تر از خود بهر تو بیاورم که آن دختر از من تمنا کرده که یک شب با من بیرون آید و در عیش و شادی بسر برد.
پس آن شب را نیز به لعب و طرب به روز آوردیم. بامدادان بیست دینار زر به من داد و گفت: بیش از شبهای پیش هرگونه تدارک فرو چین که مهمان خواهم آورد. چون روز میعاد شد، من همه چیز فراهم آورده به انتظار نشسته بودم که آن حوروش در آمد و دختر ماهروی دیگری با خود آورد. من شادمان گشته شمعها برافروختم. ایشان چادر از سر بر گرفتند. دختر کهتر را دیدم که از سنبل بر سمن پیرایه بسته و توده عنبر بر ارغوان شکسته، از قد و رخسار به سروستان و لالستان همی مانست. من دست و روی ایشان ببوسیدم و خوردنی آورده بخوردیم و ساغر همیکشیدیم.
من بر لبان دختر کوچک بوسه میدادم. دختر بزرگ از رشک تنگدل بود ولی پوشیده همی داشت و با من می گفت: مهمان تازه رسیده از من بهتر است؟ گفتم: آرى والله از تو بهتر است. گفت: همی خواهم که امشب با او بخسبی، چون نیمه شب شد من با دختر خردسال بخفتم، چون بیدار گشتم آفتاب بر آمده بود. دست به سوی دختر بردم که بیدارش کنم دیدم که سرش از تن جدا گشته به یک سو غلتید. مرا گمان این شد که دختر بزرگ از رشک او را کشته است. ساعتی ملول نشستم. پس از آن جامه های خود برکندم و در میان خانه چاهی ساخته جسد دختر در آن چاه افکندم و خاک بر او ریختم. آن گاه جامه پوشیده بقیت مال برداشتم و از خانه به در آمده نزد خداوند خانه رفتم و سالیانه اجرت بدو دادم و گفتم: به سوی عموها سفر خواهم کرد.
پس از آن به مصر سفر کردم. عموها به دیدار من شاد گشته سبب مسافرتم باز پرسیدند. گفتم: آرزومند شما بودم. پس، سالی پیش ایشان بماندم و از بقیت مال صرف کردم و به تفرج مصر و رود نیل مشغول بودم تا اینکه عموها قصد بازگشت کردند. من از ایشان گریخته به جایی پنهان شدم. ایشان را گمان اینکه من به ایشان سبقت کرده به دمشق بازگشته ام. چون ایشان از شهر سفر کردند من بیرون آمدم و تا سه سال در مصر بودم. آنچه مال داشتم همه را صرف کردم و هر سال اجرت خانه ای که در دمشق داشتم به خداوند خانه میفرستادم. پس از سه سال، از تهیدستی تنگدل گشتم، ناچار از مصر بیرون شده به دمشق آمدم و در همان خانه جای گرفتم و خداوند خانه نیز از آمدن من خشنود شد.
شبی مرا به خاطر گذشت که سر چاه گشوده از حال دختر آگاه شوم. برخاسته سر چاه بگشودم. کشته را پوسیده و از هم ریخته یافتم، ولی گردنبندی که بر گردن داشت در آن چاه بر جای بود. من گردنبند برداشته گریان شدم و ساعتی به فکرت فرو رفتم. پس از آن سر چاه را پوشاندم. تا دو سه روز از خانه بیرون نرفتم. روز چهارم به گرمابه رفته جامه تبدیل کردم و یک درم نقد نداشتم. ناچار گردنبند را که گوهرهای قیمتی داشت به بازار بردم و به دلالش سپردم. او مرا بر دکه گذاشته، خود برفت و گردنبند به مشتریان بگردانید و قیمت آن به دو هزار دینار رسید، ولی من نمیدانستم.
چون بازگشت گفت: این گردنبند مسین است و هزار درم قیمت دارد. گفتم: آری، آن مسین است و ما خود آن را عمدا چنان ساخته ایم. اکنون همی خواهم بفروشم، تو هزار درم بده و گردنبند بستان.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب بیست و هشتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، من به دلال گفتم که: گردنبند بستان و هزار درم بده. دلال چون سخن من بشنید دانست که گردنبند قضیتی دارد دشوار.
در حال گردنبند را پیش والی برد و با او گفت: این گردنبند از من دزدیده بودند، اکنون او را دست بازرگان زاده ای یافتم. من در دکه دلال نشسته بودم و خبر از جایی نداشتم. ناگاه خادمان والی بر من گرد آمده مرا گرفتند و پیش والی بردند. والی حکایت گردنبند را از من پرسید. من آنچه با دلال گفته بودم با والی نیز گفتم. والی بخندید و گفت: راست نگفتی. آن گاه جامه من برکندند و تن مرا با ضرب تازیانه مجروح ساختند. من با خود گفتم: اگر به دزدی اعتراف کنم بهتر است از آنکه گویم خداوند این را در بستر من کشته اند. ناچار به دزدی اعتراف کردم. در حال دست مرا بریده به روغن گداخته اش فرو بردند که خونش باز ایستد. من بیهوش شدم. شربتی به من نوشانده به هوشم آوردند. من دست بریده خود برداشته به خانه آمدم. خداوند خانه به نزد من آمده گفت: اکنون که ترا به دزدی گرفته اند و دست ترا بریده اند خانه ای دیگر پیدا کن و از این خانه بیرون شو. من سه روز مهلت خواستم و پیوسته به حالت خویش گریان بودم. روز سیم خادمان وزیر دمشق بیامدند و مرا گرفته در زنجیر کردند و گفتند سه سال پیش از این، دختر وزیر با همان گردنبند ناپدید شده. من از بیم بلرزیدم و با خود گفتم که: به یقین مرا خواهند کشت و من نیز ناگزیرم که حکایت خویش با وزیر بازگویم « گر بکشد حاکم است ور بنوازد رواست ».
چون مرا پیش وزیر بردند گفت: همین است آن که گردنبند می فروخت و شما به ستمگری دست او را بریده اید؟ گفتند: آری همین است. آن گاه وزیر شیخ سوق را به زندان فرستاد و گفت: ای شیخ ستمکار، دیت دست این مظلوم به دست تو است.
آن گاه وزیر فرمود که بازوان مرا بگشوده زنجیر از من برداشتند و خادمان نیز برفتند. کس جز من و وزیر در خانه نماند. با من گفت: ای فرزند، حدیث به راستی بازگو که تو این گردنبند چگونه به دست آورده ای؟ من ماجرای خویش که آن دختر بزرگ چگونه آمد و این یکی را به چه سان بیاورد. همه را باز گفتم.
چون حکایت بشنید سر به زیر افکند و دستارچه به دست گرفته بگریست. پس از ساعتی گفت: ای فرزند، آن دختر بزرگ دختر من بود، به کابین پسرعمش درآورده به مصر فرستادم. چون شوهرش بمرد بدینجا بازگشت ولی از زنان مصر قحبگی آموخته بود و دو سه بار پیش تو آمد. پس از آن دختر کوچک مرا نیز فریب داده با خود آورده بود. چون دختر کوچک ناپدید شد یک چندی بی خبر بودیم.
پس از چند گاه دختر بزرگ راز به مادر آشکار کرد و مادرش نیز با من باز گفت، ما پیوسته گریان بودیم و خواهیم گریست. ای فرزند، سخن تو راست است. پیش از آنکه تو بگویی من از واقعه آگاه بودم و اکنون همی خواهم که دختر خردسالتر از او را که از مادر دیگر است به کابین تو بیاورم و مهر از تو نستانم و تو در پیش من به جای فرزند باشی. من گفتم: فرمان تراست. در حال کس به موصل فرستاده مالی که از پدرم به میراث مانده بود بیاوردند و دختر به من کابین کرد و خواسته بی شمر به من داد و من اکنون بسی نیکبختم و به رفاهیت همیگذارم.
طبیب یهودی گفت: ای پادشاه زمان، من از حکایت او شگفت ماندم. چندی دیگر به نزد آن جوان بودم، او مال بسیار و هدیتها به من باز داد. من از آنجا مسافرت کردم و بدین شهر آمدم. روزگاری خوش داشتم تا دوش با احدب بدان سان گذشت که گفتم.
ملک چین گفت: این عجیب تر از حکایت احدب نیست، ناچار شما را باید کشت، خاصه خیاطی را که او سر همه گناهان است. و به خیاط گفت: که اگر عجبتر از حدیث احدب حدیثی گفتی از همه شماها درگذرم وگرنه همه را بکشم.