گفت: در آغاز جوانی در شهر دمشق، طبابت می کردم. روزی مملوکی از خانه والی دمشق نزد من آمده مرا به خانه والی برد. چون به خانه اندر شدم، در صدر ایوان تختی دیدم و به فراز تخت بیماری خفته بود. به فراز تخت برشدم. پسری دیدم که بدان خوبی و زیبایی هرگز ندیده بودم. به بالینش نشسته خواستم که نبض او به دست گیرم، او دست چپ به در آورد. من از بی ادبی او در عجب شدم ولکن نبض گرفته دوا نوشتم و همه روزه به معالجتش همی رفتم تا بهبودی یافت و به گرمابه اش فرستادم. از گرمابه بیرون آمده خلعتی به من داد و بیمارستان دمشق به من سپرد. روزی گرمابه را از بیگانگان خلوت کرده مرا با خویشتن به گرمابه برد. چون جامه برکند دیدم که دست راست او بریده است. شگفت ماندم و محزون گشتم و در تن او اثر زخم تازیانه دیدم. انگشت فکرت به دندان گرفته، حیران بودم. چون او حیرت من بدید با من گفت: ای حکیم زمان، از کار من در عجب مشو، چون از گرمابه بیرون رویم حدیث خود با تو بگویم. چون از گرمایه به در شدیم و به خانه اندر، خوردنی بخوردیم، گفتم: حدیث بازگو.