گفت: بدانید که در عهد هارون الرشید، پدر من بازرگانی توانگر و از اکابر بغداد بود و به می کشیدن و سماع و طرب عمر همی گذاشت. چون درگذشت چیزی از او به میراث نماند. من او را به خاک سپرده عزا گرفتم و چند روز محزون بودم. پس از آن دکان بگشودم. متاعی در دکان نیافتم. وام خواهان پدر به من هجوم آوردند. من از ایشان مهلت گرفتم و خود به بیع و شرا بنشستم و همه هفته قسطی به وام خواهان میدادم تا اینکه تمامت وام ادا کردم و سرمایه ای بیندوختم.
پس از آن روزی از روزها در دکه نشسته بودم. دخترکی دیدم جامه فاخر در بر و بر استری نشسته با خادمان همی آید. چون بر سر بازار رسید استر در سر بازار بداشت و از استر فرود آمده با یکی از خادمان به بازار اندر شدند.
شنیدم که آن خادمک با او گفت: ای خاتون، از بازار بیرون شو و کسی را میاگاهان وگرنه ما را به کشتن دهی. پس چون دخترک به دکانها نظر کرد از دکان من بهتر دکه ای نیافت. به سوی دکان من آمد و بر دکان بنشست و مرا سلام داد. شیرین سخن تر از او کس ندیده بودم پس از آن نقاب از رخ درکشید. مرا دل شیفته او شد و چشم بر وی دوخته این دو بیت خواندم:
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در شهر پارسایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
پس از آن گفت: ای جوان، در نزد تو تفصیله ای خوب هست؟ گفتم: ای خاتون، مملوک تو فقیر است و متاع لایق ندارد. صبر کن تا بازرگانان دکانها بگشایند و آنچه خواهی از بهر تو حاضر آورم. پس از آن به حدیث گفتن بنشستیم ولی من بر او واله بودم و هوش اندر سر نداشتم. چون بازرگانان دکان بگشودند برخاستم و آنچه که او طلبیده بود بگرفتم. قیمت آنها پنج هزار درم بود. آنگاه متاعها به خادم داد. خادمک متاع گرفته از بازار بیرون شدند و استر پیش آوردند. آن حوروش بر استر سوار گشت و با من نگفت که از کجایم و کیستم و من نیز از شرم مکان او نپرسیدم و قیمت متاعها به ذمت گرفتم و غرامت پنج هزار درم به خود هموار کردم و به سوی خانه باز آمدم، ولی از محبت او مست بودم
چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و خواستم که بخوابم نیارستم خفت. تا هفته ای بدین حالت بودم که بازرگانان قیمت مطالبه نمودند. یک هفته از ایشان مهلت گرفتم. چون هفته به انجام رسید دیدم که آن زهره جبین به استر نشسته، با خادمی چند در آمد. چون مرا دید سلام کرد و گفت: ای خواجه، قیمت متاع دیر آوردم، اکنون صراف حاضر آور و قیمت بستان. من صراف حاضر آورده قیمت بگرفتم و با آن پری پیکر به حدیث اندر بودم تا بازاریان بیامدند و بازرگانان حجره بگشودند. آن گاه با من گفت: متاعی چند همی خواهم. من آنچه که می خواست از بازرگانان بخریدم. قیمت آنها ده هزار درم بود. متاعها از من گرفته به خادمکان داد و با من سخنی نگفته روان گشت و از نظر من ناپدید شد. من با خود گفتم: این چه کار بود که پنج هزار درم گرفته ده هزار درم دادم. پس اندیشه از تلف شدن مال مردم کردم و از افلاس خود ترسیدم و گفتم: بازرگانان جز من کسی نشناسند و این زن محتاله بود که تجربت من کمتر یافته مرا با حسن و جمال خویشتن فریب داد و منزل خود با من نگفت.
القصه، همواره من در وسواس بودم تا اینکه زمان غیبت او بیش از یک ماه کشید. بازرگانان قیمت مطالبه کردند و بر من سخت گرفتند. من عقار و املاک بفروختم و از ملالت به هلاکت نزدیک شدم و در کار خود حیران بودم که ناگاه آن ماهروی در سر بازار پدید شد و از استر فرود آمد. چون نزد من رسید گفت: میزان حاضر کن. میزان حاضر آوردم. زیاده از قیمت آنچه برده بود به من بداد و با جبین گشاده با من سخن می گفت تا اینکه با من گفت: آیا ترا زنی هست یا نه؟ من بگریستم. گفت: گریستنت از بهر چیست؟ گفتم: چیزی مرا به خاطر گذشت که از بهر آن گریان شدم. ماهروی از سخن من بخندید و برخاسته روان شد. من مشتی زر برداشته به خادم دادم که در کار من توسط کند.
خادم بخندید و گفت: او را محبت با تو بیش از آن است که ترا با اوست و او را به خریدن متاع حاجتی نیست، این کارها را بهانه دیدار تو کرده، اکنون هرچه تمنا داری درخواست کن که مخالفت نخواهد کرد. چون آن ماهروی دید که من زر به خادم همیدهم در حال بازگشته بنشست. من با غایت فروتنی هر چه در دل داشتم با او گفتم. از سخن من خرسند شد و دعوتم را اجابت کرد و با من گفت: این خادم رسول من است، هرچه که او با تو بگوید چنان کن. پس از آن برخاسته برفت. من نیز وامهای بازرگانان بدادم ولکن شبانروز خیال آن بدیع الجمال مرا در دل بود. چون چند روزی بگذشته خادم باز آمد. من او را گرامی داشتم و از آن سیم تن جویا شدم. گفتم: کار او با من شرح کن. گفت: آن دخترک از پروردگان سیده زبیده، زن هارون الرشید است. در این روزها از سیده دستوری خواسته بیرون آمد. چون ترا دید از سیده درخواست که او را به تو تزویج کند. سیده گفت: تا آن جوان را نبینم ترا به او تزویج نمی کنم و من اکنون همی خواهم که ترا به دارالخلافه برم. اگر به قصر خلافت اندر شوی و کس ترا نبیند به مقصود خویشتن برسی وگرنه کشته خواهی شد. بازگو که رای تو چیست؟ گفتم: با تو خواهم آمد و به هرچه رو دهد شکیبا خواهم بود. خادمک گفت: چون شب در آید به مسجد سیده زبیده در آی و در همان جا بخسب. بامدادان به انتظار من بنشین. من سخن خادم پذیرفته هنگام شام به مسجد درآمدم و نماز ادا کرده در آنجا بخفتم.
على الصباح دیدم که دو تن از خادمان به زورقی نشسته، صندوقی با خود همی آورند. چون از دجله بگذشته، صندوق در مسجد گذاشته بازگشتند. پس از ساعتی همان دختر پری پیکر به مسجد آمد و سلام داد. برپای خاسته یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مرا ببوسید و بگریست. پس از آن مرا در صندوق نهاد.
وقتی که چشم بگشودم خود را در قصر خلیفه یافتم. هدیه های بسیار پیش من آوردند که قیمت آنها پنجاه هزار درم بیش بود. آن گاه دیدم بیست تن از کنیزکان دوشیزه و سیده زبیده در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان پدید آمدند. من برخاسته زمین ببوسیدم و بر پای ایستادم. اجازت نشستنم داد.
چون بنشستم از شغل و نسبم بازپرسید. من شغل و نسب بیان کردم. فرحناک شد و گفت: منت خدای را که تربیت من در حق این دخترک ضایع نشد. و با من گفت: بدان که این دختر در نزد ما به جای فرزند است، من او را به ودیعت به تو می سپارم. چون این سخن بشنیدم در حال زمین بوسه دادم و شکر گزاردم. سیده زبیده فرمود که ده روز در آن مکان بمانم. من ده روز بماندم و در آن ده روز آن دختر را ندیدم. کنیزکان دیگر به خدمت من مشغول بودند. همانا سیده زبیده را قصد این بوده که در آن ده روز به کابین کردن آن دختر از هارون الرشید جواز خواهد. چون خلیفه اجازت داد، ده هزار دینار زر نیز بدو بذل کرد.
پس از آن، سیده زبیده قاضی و گواه حاضر آورده دختر را به من تزویج کردند. ده روز دیگر من در قصر بودم. پس از آن دختر را به گرمابه بردند و خوانی از بهر من بیاوردند که همه گونه خوردنی در خوان فرو چیده بودند و ظرفی زرباچه نیز به خوان اندر بود. من به خوردن زرباچه بشتابیدم و چندان که توانستم خوردم و دست شستن فراموش کرده دست با دستارچه پاک کرده به انتظار بنشستم که ناگاه شمعهای افروخته نزد من آوردند و مغنیان دف همی زدند و مشاطگان عروس همی آراستند. تا اینکه پاسی از شب بگذشت.
عروس را نزد من آوردند و حجله از بیگانگان خالی شد. خواستم که او را در آغوش کشم، بوی زرباچه از من به مشامش آمد. بانگ بر کنیزکان زد. از هر سو کنیزکان گرد آمدند و او از غایت خشم همیلرزید.
من نمی دانستم که سبب چیست. کنیزکان گفتند که: ای خواهر، چه روی داده؟ گفت: این دیوانه را از من دور سازید، مرا گمان این بود که این خردمند است. گفتم: ای خاتون، سبب دیوانگی من چیست؟ گفت: از بهر چه زرباچه خوردی و دست نشستی؟ به خدا سوگند که به سبب این کردار بد ترا شوهر خود نگیرم. پس از آن تازیانه بگرفت و تازیانه به من همی زد که از زندگی نومید شدم. آنگاه با کنیزکان گفت: این را گرفته نزد داروغه شهر ببرید تا انگشتان دستی را که با آن زرباچه خورده و آن را نشسته قطع سازد. من با خود گفتم: چون است که از بهر زرباچه خوردن و نشستن دست، انگشتان من بیاید برید. کنیزکان با او گفتند: ای خاتون، به کردار بدی که بیش از یک بار از او سر نزده چندین عقوبت را نشاید. گفت: به خدا سوگند ناچار انگشتانش را ببرم. پس از آن برفت و ده شبان روز او را ندیدم.
پس از ده روز بازآمد و با من گفت: ای سیه روی، تو سزاوار شوهری من نیستی که تو زرباچه خورده، دست نشسته ای. آنگاه بانگ بر کنیزکان زد. ایشان بازوان مرا بستند و استره را گرفته دو انگشت ابهام دست و دو انگشت ابهام پای مرا ببرید و مرا بدین سان کرد که دیدید. پس از آن دارو به زخمهای من بپراکنید که خون باز ایستاد و از من پیمان گرفت که زرباچه نخورم مگر اینکه صدوبیست بار دست خود بشویم و اکنون که این زرباچه دیدم از او دور نشستم، چون شما به خوردنم ابرام کردید عهد به جا آورده دست خویش بدان سان شستم که دیدید.
مباشر گفت: من از او پرسیدم که: آن دخترک پس از آنکه انگشتان ترا برید و از تو پیمان گرفت با تو چه سان کرد؟ آن جوان گفت: پس از بریدن انگشتها دل او با من مهربان شد. چندی در قصر خلیفه بسر بردیم. روزی دخترک پنجاه هزار دینار زر به من داد و گفت که: خانه بخر. من خانه خریدم و آنچه که در قصر داشتیم به آن خانه بردیم.
ای ملک، چون سبب بریده شدن انگشتان از آن جوان شنیدم برخاستم و به خانه درآمدم و با احدب، مرا آن روی داد که گفتم والسلام.
ملک گفت: این حکایت طرفه تر از حدیث احدب نبود، شما را به ناچار باید کشت. پس از آن طبیب یهودی پیش آمده زمین بوسه داد و گفت: ای ملک، من حکایتی عجیبتر از حکایت احدب دارم، اگر اجازت دهی باز گویم. ملک گفت: بگو.
[ 1- زرباچه: خوراکی که با جگر و پیاز و روغن و ادویه زیاد تهیه میشود]