شهرزاد گفت: ای ملک، شنیده ام که در زمان گذشته در شهر چین، خیاطی بود نیکبخت و فراوان روزی که نشاط و طرب دوست می داشت و پاره ای وقتها با زن خویش به تفرج می رفتند. روزی هنگام بامداد از بهر تفرج برآمدند و شامگه به سوی منزل بازگشتند. در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی.
خیاط با زن خود برای دیدن او پیش رفتند. پس از آن خواستند که او را به خانه خویش برده با او ندیم شوند و مضحکه اش کنند. احدب دعوت ایشان را اجابت کرده با ایشان برفت.
در حال خیاط به بازار شد، ماهی بریان گشته و نان و لیمو خریده بازگشت و به خوردن بنشستند. زن خیاط پاره ای بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فرو برد و دست بر دهانش نهاده گفت: باید این لقمه نخاییده به یک نفس فرو بری. احدب ناچار لقمه فرو برد و استخوانی راه گلوی او گرفته در حال بمرد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب بیست و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب بمرد خیاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: دگر سستی مکن و کار به فردا میفکن. مگر گفته شاعر نشنیده ای:
آن مکن در عمل که آخر کار
خوار و مذموم و متهم باشی
در همه حال عاقبت بین باش
تا همه وقت محترم باشی
خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را به چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همی رویم؛ تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست، قصد ما این است که این کودک به سوی طبیب بریم.
چون خیاط این سخن بشنید برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی به کوی همی رفتند. زن خیاط می گفت: ای فرزند، این درد ناگهانت چگونه گرفت؟ پس هرکس ایشان را می دید گمان می کرد که کودکی را نزد طبیب می برند.
القصه، ایشان روان و از خانه طبیب جویان بودند تا اینکه به خانه طبیب رسیدند. چون به خانه یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند. کنیزکی سیاه در بگشود. دید که مردی با زنی ایستاده و کودکی در آغوش دارند. کنیزک پرسید: کیستید و از بهر چه آمده اید؟ زن خیاط گفت: کودک رنجوری آورده ایم که طبیب او را دارو دهد، تو این نیم دینار بگیر و به خواجه خویش ده که بیرون آید. کنیزک به سوی خواجه بازگشت.
زن خیاط با شوهر گفت: احدب را در دالان خانه بگذار تا خویشتن جان ببریم. خیاط احدب را در همان جا پشت بر دیوار گذاشته بازگشتند و کنیزک نیم دینار نزد یهودی برده ماجرا باز گفت. یهودی از نیم دینار خرسند گشته بیرون شتافت.
نخستین قدمی که از دهلیز بیرون نهاد پایش به احدب برآمد. در حال احدب بیفتاد. یهودی او را نظر کرده مرده اش یافت. چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است. از هارون و یوشع بن نون پناه خواست و احدب را برداشته نزد زن خود برد و او را از حادثه آگاه کرد.
زن گفت: چون حادثه این است نشستن تو از بهر چیست؟ که اگر روز برآید و مسلمانان این کشته را در این مکان یابند، نسل یهود از زمین بردارند. برخیز تا من و تو او را به فراز بام برده به خانه همسایه مسلمان که مباشر مطبخ سلطان است بیندازیم که به طمع گوشت و استخوان، گربگان و سگان در آنجا گرد آیند. اگر این مرده را در آنجا یابند پاکش بخورند. پس طبیب یهودی با زن خود به بام برآمدند و احدب را از دیوار فروهشتند، چنانچه گفتی راست ایستاده است.
پس از ساعتی مباشر شمعی روشن در دست از در درآمد. شخصی را پشت بر دیوار ایستاده دید با خود گفت: گوشت و روغنی که به مطبخ آورم اگر گربگان و سگان نخورند دزدانش بخواهند برد. در حال سنگی بر گرفت و به سوی احدب انداخت.
سنگ بر سینه احدب آمده چون مردگان بیفتاد. مباشر ملول گشت و بر خویشتن بترسید و گفت: نفرین خدا به گوشت و روغن باد که امشب بی سببی این مرد در دست من کشته شد. پس از آن شمع پیش داشته بر وی نظر کرد. دید که مردی است احدب. گفت: ترا گوژی پشت بس نبوده که به دزدی گوشت و روغن نیز آمده ای!؟ آنگاه احدب را برداشته همی برد و همی گفت:
« یا ستار استر بسترک الجمیل »
(= ای پرده پوش، با پوشش زیبای خویش، فرو پوش).
چون بر سر بازار رسید او را در پای دیوار دکه ای راست بگذاشت و به سوی خانه بازگشت. از قضا نصرانی که سمسار بود سرمست از آن مکان به قصد گرمابه میگذشت. چون به احدب نزدیک شد گمان کرد که آدمی در آن مکان ایستاده همی خواهد که دستار او را برباید.
در حال نصرانی مشتی بر او زد. احدب بیفتاد. نصرانی میرشب را آواز داد و از غایت مستی، خویشتن بر احدب افکنده او را همی زد و حلقوم او را همی فشرد که میر شب برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته. بانگ بر وی زد و او را گرفته به سوی خانه والی برد. و نصرانی با خود میگفت: یا مسیح، یا مریم عذرا، این مرد با یک مشت چگونه مرد و چرا چنین خطایی از من برفت؟!
پس آن شب نصرانی و احدب در خانه والی بودند. چون روز برآمد والی سیاف را فرمود که چوب دار از بهر نصرانی بنشاند. سیاف چنان کرد. آنگاه رسن در گردن نصرانی کرده همی خواست که بر دارش کند. ناگاه مباشر سلطان پدید آمد و گفت: نصرانی را مکش که احدب را من کشته ام. والی گفت: از بهر چه او را کشتی؟ گفت: دوش به خانه رفتم، او را دیدم که از راه بام به دزدی گوشت و روغن آمده، سنگی به سینه او زدم، در حال بمرد. آنگاه او را برداشته به بازار آوردم و در فلان مکانش بگذاشتم. والی چون سخن مباشر بشنید به سیاف گفت: نصرانی را رها کن و مباشر را به اعتراف خود بر دار کن.
سیاف نصرانی را رها کرده رسن در گردن مباشر افکند و همی خواست که او را بر دار کند که یهودی طبیب را دیدند که مردمان به یک سو می کند و شتابان همی آید. چون نزدیک شد بانگ بر سیاف زد که او را مکش، احدب را من کشته ام، او بیمار بود نزد منش آوردند. من از دهلیز بیرون شدم پایم بر احدب آمد، در حال افتاده بمرد. والی به سیاف گفت: مباشر را رها کن و یهودی را بکش.
سیاف رسن از مباشر گشوده در گردن یهودی افکند. دیدند که خیاط همی شتابد و فریاد می زند که یهودی را بی گناه مکشید، احدب را جز من دیگری نکشته. والی سبب باز پرسید: خیاط گفت: با زن خویش از نزهتگاه بازگشته بودیم. همین احدب را در میان راه سرمست یافتیم که دفی در دست داشت و تغنى همی کرد. من او را به خانه آوردم و ماهی خریده به خوردن بنشستیم. زن من پاره ای از گوشت ماهی در دهان او گذاشت و دست در دهانش گرفته گفت: باید این لقمه نخاییده فرو بری. احدب از آن لقمه گلوگیر گشته بمرد. پس از آن او را به خانه یهودی طبیب بردیم. کنیزک به در آمده نیم دینار به کنیزک دادیم و او را نزد خواجه اش فرستادیم. پس از آن احدب را نزدیک در دهلیز نشانده بازگشتیم. حکایت همین بود که به راستی حدیث کردم. والی از این سخنان در عجب شد و با سیاف گفت که: یهودی رها کن و خیاط را بکش. سیاف رسن در گردن خیاط کرده گفت: تا کی یکی را رها کرده دیگری را ببندم. ایشان را کار بدینجا رسید.
و اما احدب مسخره ملک بوده است. ملک ساعتی از او نتوانستی جدا ماند. چون او مست گشت آن شب را تا نیمروز دیگر از نظر ملک غایب شد. ملک او را از حاضران بپرسید. گفتند: ای ملک، والی احدب را کشته یافته و به کشتن قاتل او فرمان داده، ولکن دو سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن این است که احدب را من کشته ام. ملک چون این سخن بشنید بانگ بر حاجب زده گفت: والی را با همه ایشان نزد من آورید. حاجب به فرمان بشتافت. دید که از کشتن خیاط چیزی نمانده. بانگ بر سیاف زد که او را مکش. با والی گفت که: ملک از حادثه آگاه گشته. پس والی احدب را به دوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟
آنگاه نصرانی پیش رفته زمین بوسه داد و گفت: ای ملک جهان، اگر اجازت دهی ماجرایی که به من رفته باز گویم که او خوشتر از حکایت احدب است. ملک اجازت داد.