دختر گفت: بند از این هم بردارید. پس از آن دختر روی به خلیفه و جعفر و مسرور آورده گفت: شما نیز سرگذشت خویش را بیان کنید.
جعفر گفت: در وقت آمدن گفتیم که ما بازرگانان طبرستانیم از مهمانی بازرگانی بازگشته راه منزل گم کرده بودیم. دختر چون سخن جعفر بشنید و ادب او بدید گفت: شما را به یکدیگر بخشیدم.
پس همگی بیرون آمدند. خلیفه گدایان را به جعفر سپرد که از آنها پذیرایی کند و خود به مقر خویش بازگشت. چون روز برآمد خلیفه بر تخت نشسته سه دختر و سه تن گدا و آن دو سگ را بخواست. چون ایشان را حاضر آوردند خلیفه به دختران فرمود: چون که از ما درگذشتید ما نیز به پاداش آن از شما درگذشتیم. اگر مرا نشناختید اکنون بشناسید که هارون الرشیدم و بجز راستی سخن نگویید. دختران گفتند: ای خلیفه، ما طرفه حدیثی داریم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب شانزدهم برآمد