شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیادی سالخورده. زنی سه پسر (1) داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود. همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی انداخت.
روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است. آنچه زور زد به در آوردن نتوانست. در کنار دریا میخی کوفته دام فرو بست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به در آورد دید که به دام اندر خری است مرده.
محزون گردید و گفت: سبحان الله، امروز عجب رزقی نصیب من شد. پس دوباره دام در آب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرون آورد دید که سنگین تر از نخست است. گمان کرد که ماهی بزرگ است. خود در آب فرو رفت. به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را بدید به حزن اندر پیوسته گفت:
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
پس خمره را بشکست و دام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت بر خواند:
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهار دفعه دام در آب نمی اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت. پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فروبسته خود را به دریا انداخت.
به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیز بر سر آن ریخته، به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند. چون صیاد این را بدید انبساط و نشاطش روی داد و با خود گفت که سر این باید گشود. پس کارد گرفته ارزیز از سر آن رویین خمره دور ساخت و آن را سرنگون کرده بجنبانید که اگر چیزی در میان داشته باشد فرو ریزد.
دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.
صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به در آمد که سر به ابر میسود.
چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را بدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم.
صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال است سپری شده. حکایت خویش بازگوی.
چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد، آماده مرگ باش. صیاد گفت: سزای من که ترا از چنین زندان رها کردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون در خواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.
عفریت گفت که: من و صخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای او ایمان نیاوردیم. او وزیر خود آصف بن برخیا را نزد من فرستاد. او مرا پیش سلیمان برد.
از من پرستش و فرمانبرداری خواستند. من سرپیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.
هفتصد سال در قعر دریا بماندم و در دل داشتم که هر که مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم. کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد. هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهارصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر کس مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟
چون صیاد این را بشنید به حیرت اندر شد و بگریست و او را سوگند داده بخشایش تمنا کرد. عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری. چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط ما نبود که با من تو این کنی
بر دوستی تو چو مرا بود اعتماد
هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی
عفریت گفت: در حیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری. صیاد با خود گفت: تو آدمیزاده هستی و این از جنیان است. تو باید در هلاک این تدبیری کنی. پس به عفریت گفت: اکنون که مرا خواهی کشت، ترا به نام خدای بزرگ سوگند می دهم که راست بگو که تو با این هیکل بزرگ در این خمره چطور جا گرفته بودی؟ عفریت گفت: مگر ترا گمان این است که من به خمره اندر نبودم؟ صیاد گفت: تا عیان نبینم باور نکنم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون صیاد به عفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و به خمره اندر فرود آمد. فی الحال صیاد مهر بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که بازگوی اکنون با تو چه کار کنم؟
عفریت خواست که بیرون آید، به در آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است.
پس صیاد رویین خمره را برگرفته به کنار دریا شد. عفریت گفت: چه خواهی کردن؟ گفت: ترا به دریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی. عفریت بنالید و گفت: مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که به پاداش نیکو خواهی رسید. صیاد گفت: دروغ می گویی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که: