پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من این است که پدرم پادشاه شهری و عمم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد. زن عمم نیز پسری بزاد. سالها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عم رفتم. پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم.
هنوز ننشسته بودیم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هرچه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز. پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
من سنگ به دریچه باز گرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عم بازگشتم و عمم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمده به گورستان رفتم. سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی بردم. از دوری پسرعم فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به در آمده به سوی پدر بازگشتم.
چون به دروازه شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالب بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینه دیرینه در میان بود، از اینکه مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.
القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.
پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من درآورد و مرا به غلامی سپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:
هرگز نبود از تو گمان جفا مرا
دیگر به کس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بیت بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت: از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آنجا برو به جای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عم پی سپر شدم. به پیش عم رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آنچه بر من رفته بود باز گفتم. عمم گریان شد و گفت: به محنتم بیفزودی. چندی است که پسرعمت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد. چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عم را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.
در حال برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم. آن گاه قبری را که به سردابه اندر بود شکافته خاک به یک سو می کردم تا اینکه سنگ پدید شد. سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله به زیر رفتیم. به فراخنایی برسیدیم که در آنجا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند. به کنار تخت برفتیم.
عمم پرده برداشته پسر را با همان دختر به فراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا به چاه اندر آتش زدند. پس عمم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت: ای ناپاک، مستوجب این و بیش از اینی. این مکافات دنیاست،
« و لعذاب الاخره اشد و ابقى »
(= عذاب آخرت، شدیدتر و ماندگارتر است).
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب دوازدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، گدای نابینا گفت: چون پسر عمم را با دختر بدان سان یافتیم محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمم بس عجب آمد. با او گفتم: ای عم، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین همیکنی و طعنه همی زنی. عمم گفت: ای فرزند، این پسر در خردسالی خواهر خود را دوست میداشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که: هنوز طفل است. چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم در آمیختند. چون این را بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم: از این کارها بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم. پس دختر را از او دور و مستور داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود. چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان همی دارم به رهنمونی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روزها که من به نخجیر رفته بودم فرصت یافته بدین مکان آمده اند. اما خدای تعالی از کردار ایشان در خشم شده و ایشان را بدین سان که دیدی سوخته است. پس هر دو گریان از نردبان به فراز آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون و غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سم اسبان جهان را فرا گرفت. عمم از حادثه باز پرسید. گفتند: وزیر برادرت او را کشته اکنون بدین شهر آمده. چون عمم تاب مقاومت نداشت به مطاوعت پذیره شد. من با خود گفتم: اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان نخواهم برد. ناچار زنخ بتراشیدم و جامه ای کهن در بر کرده به قصد دارالسلام از شهر به در شدم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند. امشب بدین شهر رسیدم؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم پدید شد. من غریبی خود به او بنمودم. او گفت: من نیز غریبم. در این سخن بودیم که آن گدای دیگر برسید و گفت: من نیز غریبم. پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همیگشتیم تا اینکه شب تاریک شد و پیشرونده مرا بدین جای پرخطر رهنمون گشت. دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد. او گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.