در بغداد، مرد عزبی بود. حمالی می کرد. روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری، خداوند حسن و جمال، پدید شد؛ بدان سان که شاعر گفته:
مشک با زلف سیاهش نه سیاه است و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلند است و نه راست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
و با حمال گفت: سبد برداشته با من بیا. حمال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید و به حمال گفت: این را در سبد بنه و با من بیا. حمال زیتون در سبد گذاشت و سبد برداشته می رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند و آنجا سیب شامی و به عمانی و انگور حلبی و شفتالوی دمشقی و لیموی مصری و ترنج سلطانی، از هر یکی یک من، بخرید و به حمال گفت: اینها را برداشته با من بیا.
حمال آنها را نیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند. دخترک قدری ریحان و اقحوان و یاسمین و شقایق خریده با حمال گفت: اینها را بردار و با من بیا. حمال آنها را نیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند. دخترک همه گونه حلوا بخرید و با حمال گفت: اینها را در سبد بنه. حمال گفت: اگر با من گفته بودی، خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد. دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمال سپرد. بعد از آن به دکان شماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمال بداد. حمال همه آنها را در سبد گذاشته دلاله از پیش و حمال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلندکریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت.
دختری نکوروی در بگشود. حمال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:
پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی
انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار
جعدش چو یکی هندوی عاشق که به رویش
حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار
حمال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد از دوشش بر زمین افتد. با خود گفت: « امروز مبارک است فالم ». پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:
نگار قندلب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر
بود جانم بر آن هندو دو زلف پرشکن خرسند
برد هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
دختر از تخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید؟! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمال داده گفتند: بیرون شو.
حمال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود و همه گونه خوردنی و می و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی نهاد. دختران گفتند: چرا نمیروی؟ اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان. حمال گفت: نه والله، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرا نشسته اید و در میان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد؟ و زنان را بی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید و از چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل و سخن دان و رازپوش باشد.
دختران گفتند که: ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سر نپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
حمال گفت: به جان شما سوگند که من بسی امینم، نیکیها بگویم و بدیها بپوشانم:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح او را بدیدند به او گفتند: تو میدانی مالی بسیار به این مجلس صرف کرده ایم اگر ترا زر نباشد نخواهیم گذاشت که در اینجا بنشینی و بر جمال صبیح و ملیح ما نظاره کنی. مگر نشنیده ای محبت بی زر دردسر است و به عاشق بی مال اقبال نکند. حمال گفت: به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم.آن گاه دلاله گفت: ای خواهران، هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او غرامت کشم،
پس ایشان سخن دلاله پذیرفتند و حمال را به ندیمی برگزیده، به باده گساری بنشستند.
آنگاه دلاله قرابه پیش آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید و دو پیمانه به دربان و خداوند خانه و پیمانه ای به حمال بداد. حمال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان، جمال اینان بین
و این بیت نیز بخواند:
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
پس از خواندن شعر، دست دخترکان ببوسید و قدح بنوشید، قدحی دیگر پر کرده در برابر خداوند خانه ایستاد و گفت: ای خاتون، من ترا مملوک و خادمم،
من ایستاده ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از این چه که طاعت قبول یا نه قبول
خداوند خانه گفت: بنوش که ترا گوارا باد. حمال دست او را بوسه داد و گفت:
نعیم روضه جنت به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گویی نوش
الغرض، به می کشیدن و غزل خواندن و رقص کردن همی گذراندند تا اینکه مست شدند. دلاله برخاسته جامه برکنده و خود را به حوضی که به میان قصر اندر بود درافکند و در آب شنا می کرد تا اینکه شسته بیرون آمد و در کنار حمال نشست و بعد دربان خود را شسته آمده پهلوی حمال نشست و در آخر صاحب خانه خود را شسته و پهلوی او نشست و به شوخی و لهو مشغول شدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب دهم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، حمال دخترکان را پهلوی خود نشسته دید با ایشان به شوخی و لهو مشغول شد. ایشان بخندیدند و به مزاح او را همی زدند و چنگل همی گرفتند تا هنگام شام شد. دخترکان گفتند: اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی و زحمت بر ما کم کنی. حمال گفت: بیرون شدن جان از تن، آسانتر است که خود از اینجا به در شوم. یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم چون بامداد شود از پی کار خویش خواهم رفت. دلاله گفت: سهل باشد که یک امشب این را نگاه داریم. دو دختر دیگر گفتند: به شرط آنکه هرچه بیند از سبب آن باز نپرسد و نپرسیده سخن نگوید. حمال شرط بپذیرفت. پس گفتند که: برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند برخوان. حمال برخاسته دید که نوشته اند: از هرچه بینی سؤال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو. حمال با ایشان پیمان بسته بنشستند.
آن گاه دلاله برخاسته شمع برافروخت و عود بسوخت و خوان گسترده خوردنی بیاورد. آنگاه در قصر کوفته شد. دلاله برخاسته به در آمد. سه تن گدای یک چشم زنخ تراشیده بر در یافت.
بازگشته با خواهران گفت که: کوبندگان در سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و زنخشان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند، اگر به خانه اندر آیند حالتی دارند که مضحکه توانند بود. پس آن دو دختر جواز دادند به شرط آنکه از هرچه بینند سؤال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند. دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه درآورد. ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند. چون حمال را دیدند با هم گفتند که این هم به صورت ماست. حمال این بشنید. برآشفت و به تندی گفت: لب از یاوه بربندید و هیچ مگویید. مگر آنچه بر طاق در نوشته بودند نخواندید؟ دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود. پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند. حمال به گدایان گفت: ما را دمی مشغول کنید. گدایان را شور درگرفت و آلت طرب بطلبیدند. دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد.
هر سه گدا بر پا خاستند هر یکی یک گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران نغمه همی پرداختند و آوازهای مستانه و آواز چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند. دلاله پشت در آمده در بگشود. دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند. چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند خلیفه گفت: همی خواهم که سبب این حالت بدانم. آنگاه مسرور را کوفتن در فرمود. چون در گشوده شد جعفر گفت: ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم. در پیش رفیقی مهمان بودیم. اکنون که از مهمانی بازگشته ایم راه به منزل ندانیم و رفتن به سویی نتوانیم. یک امشب به ما جا دهید و منتی بر جان ما نهید. چون دلاله ایشان را به صورت بازرگانان دید بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه اندر آورد. چون بیامدند دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه ببینید سؤال مکنید و نپرسیده سخن مگویید. چون ایشان بنشستند دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت. پیمانه پیش خلیفه آورد. خلیفه گفت: ما حاجی هستیم. آنگاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد. خلیفه با خود گفت: فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد. چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت باده گساران از شراب ناب مست شدند.
دخترکان از خانه به در آمده در کنار حوض بایستادند و حمال را پیش خود بخواندند. حمال به نزد ایشان رفت دید که دو سگ سیاه در زنجیرند. پس خداوند خانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمال گفت که یکی از این دو سگ را پیش من آور.
حمال زنجیر یکی از آن دو برگرفته پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ همی خروشید و همی گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت. آنگاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسار و جبینش بوسه داد.
پس از آن به حمال گفت: این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر را بیاور. حمال چنان کرد. دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود.
خلیفه از دیدن اینها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی باز پرس. جعفر به اشاره گفت: سخن مگو. پس از آن خداوند خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته همیانی حریر که بندهای ابریشمین سبز داشت به در آورده و در پیش خداوند خانه ایستاده همیان بگشود و عودی از همیان به در آورده تارهای آن استوار کرد و آن را بنواخت و این ابیات بر خواند:
اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد
خیال روی توام دیده می کند پرخون
هوای زلف توام عمر میدهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه میروی از یاد
و این ابیات نیز برخواند:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
چون دختر این ابیات بشنید جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد. اثر ضربت تازیانه در تن او پدید گشت. خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید شگفت ماند و خیره خیره بر او همینگریست. دربان برخاسته گلاب بر او بفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید.
خلیفه به جعفر گفت: من تاب ندارم که لب از پرسش ببندم و تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم آرام نخواهم گرفت. جعفر گفت: خدا خلیفه را مؤید بدارد، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم باز نپرسیم.
پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات برخواند:
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمان خانه ابروی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
چون دربان ابیات بشنید مانند دختر نخستین جامه بدرید و از خود برفت.
دلاله برخاسته گلابش بفشاند و حله اش بپوشانید. پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت: بخوان که یک آوازه ای بیش نمانده. دلاله تارهای عود راست کرده این ابیات برخواند:
خجسته حال آن عاشق که معشوقش به بر باشد
نه چون من مانده تنها از رخ آن خوش پسر باشد
الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو
بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد
ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی
شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد
چون دختر ابیات بشنید فریاد بزد و جامه دریده بیخود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه پدیده شد. گدایان گفتند که: کاش ما به خرابه اندر خفته بدینجا نمیگذشتیم. خلیفه گفت: مگر شما از اهل این خانه نیستید!؟ گفتند: گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم. گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمال کردند. حمال گفت: به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم.
آنگاه گفتند که: ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند. ما از حالت ایشان باز پرسیم، اگر به رضا پاسخ ندهند به قهر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت: این رای ناصواب است. ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم. اکنون از شب ساعتی بیش نمانده، هر کس از ما به مقام خویش باز خواهد گشت. چون فردا شود قصه باز پرسیم.
خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت: بیش از این مجال صبر ندارم اکنون باید پرسید و هیچ کدام یارای پرسیدن نداشتند. قرعه به نام حمال زدند. حمال برخاسته با خداوند خانه گفت: ای خاتون، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که عقوبت ایشان را سبب چیست و پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان همی شوی و بازگو که اثر ضربت تازه بر تن خواهرت چه سبب دارد و ما را از تو سؤال همین است والسلام. دختر گفت: ای جماعت، سخنی که این مرد گفت صحیح است یا نه؟ همگی گفتند: آری صحیح است، مگر جعفر وزیر که او سخن نگفت.
چون دختر این بشنید گفت: ای مهمانان بدعهد، ما را رنجانیدید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید به رنج اندر افتد. پس دختر بانگی زد در حال هفت تن غلام با تیغ برکشیده به در آمدند. دختر گفت که: این مهمانان پرگو را دست ببندید. غلامان دست ایشان را بسته گفتند: ای خاتون، جواز ده که اینها را بکشیم. دختر گفت: بگذارید تا حدیث ایشان باز پرسم، آنگاه به کشتن جواز دهم.
حمال گفت: ای خاتون، مرا به گناه دیگران مکشید این جمع گناهکاران اند که سرزده بدین مکان آمدند ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام. عیش بر ما حرام کردند. پس حمال این بیت بر خواند:
امروز یار با ما در بند انتقام است
جرم نکرده، ای کاش دانستمی کدام است
چون حمال این بیت بر خواند دختر بخندید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب یازدهم برآمد
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با آن همه خشم از گفته حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سؤال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا، ما فقیرانیم که جز امشب، یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند: ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم.
دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید.
نخست حمال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت، آنچه گذشت مرا حدیث همین است والسلام.
دختر گفت بند از او بر داشتند و جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.