کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    چون جوان این سخنان بگفت، گریان شد و این دو بیت برخواند:

    گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد

    آری دهد ولیک به خون جگر دهد

    ما عمر خویش را به صبوری گذاشتیم

    عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

    چون جوان ابیات به انجام رسانید، ملک گفت: ای جوان، به اندوه من بیفزودی. بازگو که آن دختر کجاست؟ جوان گفت: بامداد و شامگاه به کنار صورت قبری که غلامک در آنجاست بیاید و هنگام رفتن پیش من آمده تن مرا بدان سان که گفتم از تازیانه نیلگون کند.

     

    ملک چون سخنان او را بشنید گفت: ای جوان، به تو نیکیها و خوبیها کنم که پس از من به دفترها نگاشته در زبانها بگویند.

     

     

    پس ملک برخاست و به مقر خویش بازگشت. روز دیگر هنگام شام تیغ بر گرفته بدان جایی که غلامک بود بیامد. دید که قندیلها آویخته و شمعها افروخته و عود سوخته اند و زنگی به خوابگاه اندر خسبیده بود.

     

    در حال تیغ برکشیده غلامک را بکشت و به چاهش درافکند و جامه های او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت. چون ساعتی بگذشت دختر به قصر درآمد و پسر عم خود را برهنه کرد تازیانه بر او همی زد و او همینالید و می گفت: به من رحمت آور. این حالتی که من دارم مرا کافی است. دخترک گفت: چرا تو رحم نکردی و معشوق مرا به آن روز نشاندی؟ پس از آن دخترک جامه پشمین بر او پوشانده جامه حریر از روی او بپوشانید و به نزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد و گریان گریان گفت: ای خواجه، از این شراب جرعه ای بنوش و با من سخن بگو. آنگاه این دو بیت بر خواند:

    سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

    آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی

    خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو

    لیکن ای جانا تو هم خاطر ز ما برداشتی

    پس از آن بگریست و گفت: یا سیدی، با من سخن بگو. پس ملک شبیه زبان زنگیان و مانند سخن گفتن حبشیان گفت: آه، آه، سبحان الله. چون دختر آواز او بشنید از فرح و شادی بیهوش شد. چون به هوش آمد گفت: ای خواجه، مرا امیدوار کردی. آنگاه ملک به آواز حزین گفت: ای روسپی، با تو سخن گفتن نشاید. دختر گفت: سبب چیست؟ گفت: از برای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه می زنی و او را شکنجه می کنی. فریاد و ناله او خواب بر من حرام کرده وگرنه من صدباره از بیماری خلاص میشدم. دختر گفت: اگر تو اجازت دهی، او را رها کنم. ملک گفت: او را رها کن و مرا راحت بخش.

    در حال دختر نزد پسر عم رفته، طاسکی پر از آب کرد و افسونی بر او دمیده به آن جوان بپاشید. آن جوان به صورت نخست بر آمد. دختر او را از قصر بیرون کرد و گفت: دیگر باز مگرد وگرنه کشته می شوی. آنگاه دختر به بیت الاحزان در آمد و گفت: ای خواجه، با من سخن بگو که پسر عم خود را از جادو خلاص کردم. ملک گفت: آنچه بایست کرد هنوز نکرده ای. دختر گفت: ای خواجه، آن کدام است که نکرده ام؟ ملک گفت: این شهر و مردم این شهر را به صورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرا نفرین همی کنند و بدین سبب من از بیماری خلاص نمیشوم. دختر سخنان ملک میشنید و گمان می کرد که غلام با او سخن می گوید. آن گاه برخاسته به نزدیک برکه آمد، پاره ای از آب برکه برداشت.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب نهم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت. دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید و آب به برکه برفشاند.

     

    در حال ماهیان به صورت آدمیان بر آمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند و کوهها جزیره ها شدند. پس از آن دختر به بیت الاحزان برآمد و کردار خویش به ملک باز نمود. ملک آهسته گفت: نزدیکتر آی. دختر نزدیک آمده گفت: ای خواجه،

    پایت بگذار تا ببوسم

    چون دست نمی دهد در آغوش

    در حال ملک تیغ بر سینه دختر زد، دختر دو نیمه بیفتاد.

     

    ملک برخاسته از خانه بیرون شد. جوان را دید که به انتظار ملک ایستاده. چون چشمش بر ملک افتاد شکر به جا آورد و دست و پای او را بوسه داد. ملک نیز خلاصی او را تهنیت گفت و از او سؤال کرد که: اکنون در شهر خویش بسر می بری یا با من همی آیی؟ جوان پاسخ داد: تا جان دارم از تو جدا نخواهم شد.

     

    پس جوان گفت: ای ملک، از اینجا تا به شهر تو چقدر مسافت است؟ ملک گفت: دو روز راه است. جوان گفت: از اینجا تا به شهر تو یک سال راه است. ملک را تعجب زیاده شد. ملک زاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که: من قصد زیارت مکه معظمه دارم.

    پس ملک زاده در موکب ملک یک سال همی رفتند تا به شهر ملک برسیدند و سپاه و رعیت به استقبال ملک شتافته سم سمند ملک بوسیدند و به سلامت او شادان شدند

    ملک به قصر اندر آمده بر تخت بنشست و صیاد را بخواست. خلعتش داده شماره فرزندانش باز پرسید. صیاد گفت: پسری با دو دختر دارم. ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را از برای ملک زاده جادوگشته تزویج کرد و امارت لشکر به پسر او سپرد و حکومت شهر ملک زاده و جزایرالسود را به صیاد تفویض کرد و به کامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان در رسید و این حکایت عجبتر و خوشتر از حکایت حمال نیست و آن این بود که:

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha