کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهر و نامش محمود صاحب جزایرالسود بود. هفتاد سال در ملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عم خود را به زنی آوردم و او مرا بسی دوست داشتی و بی من سفره نگستردی و خوردنی نخوردی.

    پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد و به خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم.

     

    با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. یکی به زیر پا و دیگری به بالین من بنشستند و باد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی برد و چشم بر هم نهاده. بیدار بودم.

     

    پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: افسوس از جوانی خواجه که به زن بدکردار دچار گشته و آن دیگری گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است.

     

    آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند و خود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد.

     

     

    چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دخترعمم از گرمابه به در آمد، سفره گستردند. خوردنی بخوردیم و زمانی به حدیث اندر شدیم. پس از آن شراب حاضر آوردند.

     

     

    دخترعمم قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که میگفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر و زرین بپوشید و خویشتن بیاراست و در گشوده برفت.

     

    من نیز از اثر او روان شدم و همی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد و از شهر به در شدیم و همی رفتیم تا به حصاری برسیدیم. دختر به خانه گلینی که در میان حصار بود برفت و من به فراز خانه بر شدم و دیده بر روزنه بنهادم دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد و زمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان در اینجا بودند و هر کدام معشوقه در کنار داشتند و باده همی گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود میدانی که مرا شوهری است. او را بسی ناخوش دارم و اگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر و زبر می کردم. غلامک گفت: ای روسپی، دروغ می گویی. به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم و دست بر تنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد.

    الغرض، غلامک از این سخنان می گفت و دختر بر پای ایستاده می گریست و می گفت: ای سرور دل و روشنایی دیده، مرا بجز تو کسی نیست. « اگر برانی ام از در، درآیم از در دیگر ».

    القصه، دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد و به نشستن جواز داد. دختر خرم بنشست و با غلام گفت: ای خواجه، خوردنی و نوشیدنی همی خواهم. غلامک گفت: در آن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و در آن کوزه سفالین درد شرابی مانده. آنها را بخور. دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد و بنوشید و جامه بر کند و بر روی بوریا و زیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید.

     

    من از روزنه خانه ایشان را می دیدم و سخن ایشان می شنیدم. آنگاه از فراز خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم و خواستم هر دو را به یک بار بکشم. تیغ به گردن غلامک بیامد. من گمان کردم که کشته شد.

     

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    چون شب هشتم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، جوان جادوگشته با ملک گفت: مرا گمان این بود که غلامک کشته شد. پس من از خانه بیرون آمده به قصر بشتافتم و در خوابگاه خویش بخسبیدم. چون بامداد شد، دخترعم خود را دیدم که گیسوان بریده و جامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت: دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده و برادر دیگرم از فراز بام به زیر افتاده و پدرم به جنگ دشمنان رفته، هر سه مرده اند. اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان و ملول باشم. من گفتم: هر آنچه خواهی بکن.

    سالی به ماتم داری و اندوه بنشست پس از سالی گفت: باید به قصر اندر خانه ای بنا کنم و صورت قبری در آنجا بسازم و آنجا را بیت الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم. گفتم: هر آنچه خواهی بکن. پس خانه و صندوقی بساخت و غلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود ولی از آن زخم، به رنجوری همی زیست و سخن گفتن نمی توانست. پس دختر همه روزه بامداد و شام به بیت الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم می نهاد و شربت و شراب به او همی خوراند. تا اینکه روزی دختر بدان مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که می خروشد و سینه و روی خود می خراشد و این اپیات همی خواند:

    مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال

    خوشا پیام وصال تو در زبان خیال

    میان بیم و امید اندرم که هست مرا

    به روز بیم فراق و به شب امید وصال

    ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز

    کنار من وطن خویش داشتی همه سال

    چون این ابیات بر خواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم: ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند.

     

     

    چون مرا دید که به قصد کشتن او تیغ بلند کرده ام، دانست که غلامک را نیز من بدان روز انداخته ام. آنگاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و با من گفت: افسون من نیمه ترا سنگ کند.

     

    در حال من بدین سان شدم. پس از آن به شهر و مردم شهر جادوی کرد. چون به شهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم و نصارا و یهود و مجوس، چهارگونه ماهیان شدند و شهر نیز برکه آبی شد و چهار جزیره، چهار کوه شدند.

     

    پس از آن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه می سازد و با تازیانه چندان زند که خون از تن من برود. آن گاه جامه پشمین بر من بپوشاند.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha