کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    گدای دویم پیش آمده گفت: ای خاتون، من از مادر نابینا نزادم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که من پادشاه و پادشاهزاده ام. در ده سالگی، قرآن به هفت قرائت خواندم و همه علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و به این سبب تربیتم از همه کس افزونتر گردید و نام نیکم به زبانها افتاد و آوازه ادیبی و دبیری ام گوشزد ملوک اقالیم شد. پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را به من تجویز کند. پدرم کشتی کشتی هدیه های ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند به کشتی برنشاند. یک ماه کشتی همی راندیم تا به ساحل برسیدیم. خود بر اسب نشسته بار بر هیونان بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست. پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند. چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان ختنی در زیر و نیزه های ختایی در کف داشتند. به ایشان معلوم کردیم که هدایا از سلطان هند و ما نیز سفیریم. گفتند که: ما نه در فرمان ملک هند و نه در مملکت او هستیم. پس سواران به ما حمله کردند جمعی را بکشتند و بقیه السیف بگریختند. من نیز زخمی منکر برداشته بگریختم و راه به جایی نمی دانستم. به فراز کوهی بر شده در غاری جا گرفتم تا بامداد در آنجا بسر بردم. 

    پس به زیر آمده همی رفتم تا به شهری آباد رسیدم. از بس پیاده روی کرده سخت مانده بودم و گونه ام زرد شده بود. به دکان خیاطی رسیده سلام گفتم. با جبین گشاده سلام گفت و از مقصدم بازپرسید. ماجرا بیان کردم. غمین و محزون شد و گفت: ای فرزند، حکایت خویشتن با کسی مگو، مبادا از این قضیه باخبر گردد کسی که با پدرت کینه دیرینه داشته باشد. پس خوردنی بیاورد و آن شب را با هم بسر بردیم و تا سه روز بدین سان گذشت. پس از آن خیاط از من پرسید که چه صنعت داری؟ گفتم: مردی حکیمم و همه علوم را نیک دانم. گفت: کالای تو در این شهر نارواست و به علم و کتابت کسی مایل نیست. تیشه و ریسمانی به دست آور و با خارکنان به خارکنی مشغول شو و خویشتن به کسی نشناسان که کشته می شوی. پس تیشه و ریسمان از برای من آماده ساخت و مرا با خارکنان به صحرا فرستاد. 

    من همه روزه پشته هیزم آورده به نیم دینار میفروختم. سالی بدین سان گذشت. روزی به صحرا رفته به جایی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان. من تیشه برگرفته پای درختی را همیکندم تا اینکه حلقه مسینه ای پدید شد. خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته ای استوار است. 

    پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم. نردبانی پدید آمد. از نردبان به زیر رفتم و از آن در به اندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی. چنان که شاعر گفته:

    بتی که حور بهشتی بدو شود مفتون

    عقیق او به رحیق بهشت شد معجون

    چو آهو است دو زلفش به دام ماند راست

    که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون؟

    چون دختر را بر من نظر افتاد گفت: تو از جنیانی یا از آدمیان؟ گفتم: از آدمیان گفت: بدین مقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است در این مکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام؟ گفتم: ای پریروی، منت خدای را که مرا بدینجا رسانید تا به دیدار تو اندوه من ببرد.

    هر کجا تو با منی من خوشدلم

    گر بود در قعر چاهی منزلم

    پس ماجرای خویش بیان کردم. بر احوال من گریان شد و گفت: من نیز دختر پادشاه جزیره آبنوسم. مرا به پسر عمم به زنی بدادند. در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدین مکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در اینجا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدین مقام آمده در کنار من می خسبد و به من آموخته است که اگر کاری روی دهد به این دو سطری که به قبه(گنبد، هر چیزی به شکل گنبد) نوشته اند دست بنهم. چون دست بز آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد. آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی؟ گفتم: آری منت پذیر هستم.

    پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا به گرمابه برده جامه بر کند. من نیز جامه برکندم. شربتی آورده به من بنوشانید. پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و به حدیث در پیوستیم. پس از آن با من گفت: زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همی مالد. پس بنشستیم و به حدیث اندر شدیم. گفت: من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم. متت خدای را که ترا بدینجا رسانید،

    هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

    چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

    باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

    خیمه سلطنت آنگاه و فضای درویش

    چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت. آن روز به عیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم.

    شبی که اول آن شب سماع بود و سرور

    میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

    بامداد گفتم: ای شمسه خوبان، می خواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم. تبسمی کرده گفت: عفریت در هر ده شب، شبی نزد من آید و با من می خسبد و نه شب از آن تو خواهم بود. گفتم: همین ساعت این قبه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم. چون این بشنید گفت:

    چه حاجت است که بدنام خون ما گردی

    زمانه ای و سپهری و روزگاری هست

    من به سخن او گوش نداشتم و قبه را بشکستم...

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

    چون شب سیزدهم برآمد

     

    شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، آن ماهروی گفت: ای پسر بیرون شو و برحذر باش که اینک عفریت در رسید. من از غایت بیم کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان به فراز شدم.

     

    چون نگاه کردم دیدم که عفریتی کریه المنظر به در آمد و با دخترک گفت: چه حادثه روی داده که مرا بدین سان هراسان کردی؟ دختر گفت: جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده. عفریت گفت: ای روسپی، دروغ همیگویی. پس به چپ و راست نگاه کرده کفش و تیشه بدید. گفت: این هر دو از آدمیان است. دختر گفت که: من تا اکنون آنها را ندیده بودم شاید که تو از بیرون با خود آورده ای. عفریت گفت: ای مکاره، همی خواهی که با من کید کنی؟ پس او را به چهار میخ بسته تازیانه اش همی زد که من ترسان و هراسان بیرون آمدم و از کرده پشیمان بودم و سر اندر گریبان حیرت داشتم. چون پیش خیاط آمدم گفت: دیشب کجا بودی که به انتظار تو نخفتم؟ من به مهربانی او شکر گزارده و به منزل خود در گوشه ای حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت: مرد عجمی در دکه نشسته کفش و تیشه تو با اوست و ترا همی خواهد و می گوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و شیشه در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست. کسی مرا به بازار خیاطان رهنمون گشت و خیاطانم سوی تو راه نمودند. اکنون عجمی در دکان نشسته ترا همی خواهد. چون این سخن بشنیدم گونه ام زرد گشت و دلم تپیدن گرفت، ناگاه زمین بشکافت، عجمی پدیدار شد. دیدم. که همان عفریت است که کفش و تیشه مرا برداشته از پی من روان گشته است. چون مرا بدید در حال مرا بربود و بر هوا شد.

     

    پس از ساعتی بر زمین فرو رفت و از همان قصر به در آمد. دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاری است. عفریت گفت: ای روسپی، این است عاشق تو؟ دختر گفت: من او را بجز این دم ندیده بودم. عفریت گفت: پس از چندین عقوبت باز دروغ گفتی؟ اگر تو او را نمی شناسی این تیغ را بگیر و او را بکش. او تیغ برگرفته نزد من آمد؛ دید که خونابه از دیده ام همی چکد، بر من رحمت آورده مرا نکشت و تیغ بینداخت.

     

    عفریت تیغ به من داده گفت: تو او را بکش تا خلاص شوی. من تیغ گرفته نزدیک رفتم، دختر اشک از دیدگان بریخت گفت: این همه رنج و محنت از تو به من رسید چون است ترا به حال من رحمت نمی آید؟ من نیز تیغ بینداختم گفتم: ای عفریت،« چه مردی بود کز زنی کم بود ». به جایی که زن کشتن من روا نداند چگونه من او را بکشم. هرگز نخواهمش کشت. عفریت گفت: محبت و دوستی شما نه چندان است که یکدیگر را توانید کشت.

     

    پس خود تیغ بر گرفت و دست و پای او را از تن جدا کرد. آنگاه رو به من کرده گفت: ای آدمیزاد، در شرع ما زن روسپی را بباید کشت. من این دخترک را شب زفاف ربوده بودم و جز من کسی را نمی شناخت. اکنون بدانستم که جز من دیگری را شناخته او را کشتم. اما از تو خیانتی به من پدید نگشته ترا نخواهم کشت و تندرست نیز نخواهی رفت. خود بازگو که ترا به چه صورت کنم؟ من بسی لابه کردم و گفتم: بر من ببخشای که خدا بر تو ببخشاید. گفت: سخن دراز مکن. از کشتنت درگذشتم اما ناچار باید به جادویی به دیگر صورتت کنم. آنگاه مرا در ربوده به هوا شد و بر قله کوهی فرود آمد. مشتی خاک برداشت و فسونی بر آن دمیده بر من بپاشید. در حال بوزینه شدم.

     

    چون خود را بدان صورت یافتم گریان و نالان از کوه به زیر آمده یک ماه راه رفتم تا به کنار دریایی رسیدم. جمعی دیدم که بر کشتی نشسته و آهنگ راندن کشتی دارند. من خود را به حیلتی چنان که مردم ندیدند به کشتی برافکندم.

    یک روز خویشتن پنهان داشتم. چون مرا بدیدند یکی گفت که: این میشوم را به دریا بیفکنید و دیگری شمشیری به دست ناخدا داده گفت: او را بکش. من با دو دست در شمشیر آویخته سرشک از دیده بریختم. ناخدا را بر من دل بسوخت و گفت: ای بازرگانان، این بوزینه به من پناه آورده، کسی او را نیازارد. پس من در پیش ناخدا بماندم. هرچه میگفت میدانستم و خدمت به جا می آوردم. او نیز با من نیکی و احسان می کرد تا از کشتی به در آمده به شهر بزرگی رسیدیم. همان ساعت خادمان سلطان آن شهر به پیش بازرگانان لوحی آورده گفتند: هرکدام سطری در این لوح بنویسید. من برخاسته لوح از دست ایشان بگرفتم. ترسیدند که من لوح را بشکنم، مرا بزدند و خواستند که لوح را از من بستانند. من به اشارت بنمودم که خط خواهم نوشت. ناخدا گفت: بگذارید تا بنویسد که من او را به فرزندی پذیرفته ام. چنین بوزینه ای دانشمند ندیده بودم. من قلم گرفته به خط رقاع این ابیات بنوشتم:

    ای قلم دست خواجه را شایی

    که بدان دست نامدار شوی

    جون ترا دست خواجه بردارد

    با همه عز و افتخار شوی

    خلق را از هنر پیاده کنی

    چون بر انگشت او سوار شوی

    و با خط ریحانی این ابیات نیز بنوشتم:

    کلک از تو یافت مرتبت صد هزار تیغ

    تا کرد بر بنان عمید اجل گذر

    او را دو شاخ بینی پیوسته بر یکی

    یک شاخ بر قضا و دگر شاخ بر قدر

    یک شاخ بر ولى و دگر شاخ بر عدو

    زین بر ولی سعادت و زان بر عدو ضرر

    و با خط ثلث این دو بیت بنوشتم:

    بر زائران تو به سخا کیسه های سیم

    بر شاعران تو به عطا بدره های زر

    شاعرنواز و شعرشناسی و شعرخواه

    آری چنین بوند بزرگان مشتهر

    و با خط نستعلیق این شعر نوشتم:

    ای خداوندی که دیدار ترا عالم همی

    از سعادت هر زمانی مژده دیگر دهد

    جز به عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا

    مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد

    در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو

    بهتر از پندی که عالم بر سر منبر دهد

    آن گاه لوح به خادمان دادم. ایشان لوح به نزد سلطان بردند. سلطان جز خط من خط هیچ کدام نپسندید و فرمود که: خداوند این خط را خلعت فاخر پوشانیده سواره پیش منش آورید. خادمان بخندیدند. ملک از خنده ایشان در خشم شد. گفتند: ما به خداوند خط میخندیم که او بوزینه ای معلم و حیوان لایعلم است. ملک را عجب آمد و گفت: این بوزینه را برای من بخرید و خلعت پوشانده سواره پیش منش آورید.

     

    خادمان ملک آمده مرا از ناخدا بگرفتند و حله فاخر بر من پوشانیده پیش ملک بردند. من زمین ببوسیدم. جواز نشستنم داد. به دو زانو نشستم. حاضران از ادب من در عجب شدند. چون ملک باریافتگان را مرخص فرمود و بجز ملک و خواجه سرایان کسی نماند، [1] خوان بگستردند و همه گونه خوردنی بیاوردند. ملک مرا اجازت چیز خوردن داد. من برخاسته سه بار زمین بوسیدم و به قدر کفایت خوردنی بخوردم. چون خوان برداشتند من به کناری رفته دست شستم و قلم و قرطاس به دست گرفته این ابیات نوشتم:

    هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور

    باریده بر او رحمت و افشانده بر او نور

    از دولت سلطان جهان است چنین بزم

    وز طلعت سلطان جهان است چنین سور

    یا رب تو کنی جان و دل از دولت او شاد

    یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور

    پس دور از ملک بنشستم. ملک را عجب آمد و شطرنج خواسته گفت: بیا تا شطرنج ببازیم. من پیش رفته مهره فرو چیدم و از پیاده و سواره صفها بیاراستم.

     

    بیدق براندم و اسبی تاخته فرزینی برداشتم. ملک در حال حیران شد و گفت که: اگر این بوزینه از صنف بشر بودی گوی از همگنان در ربودی. پس خواجه سرا را به احضار دختر خود بفرستاد. چون دختر بیامد روی خود بپوشید.

     

    ملک گفت: روی از که پوشیدی؟ دختر گفت: این بوزینه ملک زاده ای است که جرجیس بن ابلیس این را به این صورت کرده. ملک از من پرسید: این سخن راست است یا نه؟ من به اشارت گفتم: آری راست می گوید. پس از آن بگریستم.

     

    ملک از دختر خود پرسید که: تو جادو از که آموختی؟ دختر گفت: از پیر زال جادو صد و هفتاد گونه آموخته ام که پست ترین آنها این است که سنگهای شهر ترا پشت کوه قاف ریخته مردمانش را ماهیان گردانم. ملک گفت: این جوان را خلاص کن که وزیر خود گردانم. دخترک انگشت قبول بر دیده نهاد و کاردی به دست گرفته خطی به شکل دایره برکشید.

    چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

     

    [ 1- در نسخه مرجع « نمانده » آمده اما به نظر « نماند » درست باشد.]

     

    چون شب چهاردهم برآمد

     

    گفت: ای ملک جوانبخت، آن گدای یک چشم گفت: ای خاتون، چون دختر ملک با کارد دایره ای کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند. دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد. همگی هراسان گشتیم دختر ملک با او گفت:

    «لا اهلا و لا سهلا» (= چه ناخوش و ناگوار آمدی).

    عفریت به صورت شیری پاسخ داد که: ای خیانتکار، چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی. آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم. حال که تو خلاف کردی آماده باش. پس دهان باز کرده مانند شیر بغرید.

     

    دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید. در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیمه کرد. سر شیر به صورت کژدمی شد. دختر مار بزرگی گردید. با هم در آویختند. پس از آن کژدم به صورت عقابی شد. دختر به صورت کرکس بر آمد. زمانی بجنگیدند. عفریت گربه ای شد سیاه. دختر به صورت گرگ بر آمد. عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانه های آن بپاشید. زمین قصر از دانه نار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانه ها را برچید. دانه ای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی بر آورده بال و پر همی زد و به منقار خود اشارت همی کرد.

     

    ما قصد او را نمی دانستیم تا اینکه آن یک دانه را بدید. خواست که او را نیز برباید دانه به حوض اندر افتاده ماهی شد. دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید. با هم درآویختند و فریاد کردند تا عفریت به در آمده شعله آتشی شد و از دهان و چشمان و بینی او آتشی فرو می ریخت. دختر نیز خرمن آتش گردید. ما از بیم خواستیم که خود را به حوض درافکنیم. پس آنها با هم در آویختند و آتش به یکدیگر همی افشاندند و شراره ایشان به ما می رسید ولی شراره دختر بی آزار بود.

     

    پس شرری از عفریت به یک چشم من برآمده چشم من نابینا شد و شرری به ملک برآمده زنخدانش بسوخت و دندانهایش فرو ریخت و شراره دیگر به سینه خواجه سرای برآمده در حال بمرد. ما به هلاک خویش، تن در دادیم و به تشویش اندر بودیم که گوینده گفت:

    « خذل من کفر بدین سید البشر »

    (= کسی که به دین سرور آدمیان کفر ورزد، خوار گردد).

    دیدیم که دختر ملک از میان آتش به در آمده عفریت مشتی خاکستر گردید.

     

    پس از آن دختر پیش من آمد و آب خواسته فسونی بر آن دمید و بر من بپاشید. به صورت نخست بر آمدم ولی یک چشم نداشتم.

     

    پس دختر گفت: ای پدر، من نیز بخواهم مرد اگر آن یک دانه نار را پیش از آنکه به حوض اندر افتد ربوده بودم جان در میبردم ولکن از آن غفلت کردم. از حکم تقدیر گریزی نباشد. «چون قضا آید طبیب ابله شود». دختر به گفتگو اندر بود که شرری به سینه اش برآمد و بسوخت و در حال مشتی خاکستر شد. همگی به حیرت در ماندند و من با خود می گفتم که: کاش من می سوختم و چنین زیباصنمی را که با من این همه نیکویی کرد بدین سان نمی دیدم. چون ملک دختر خود را در آن حال بدید جامه بر تن بدرید. زنان و کنیزان گریان شدند و ناله و خروش از همگان بلند شد و هفت روز به ماتم بنشستیم. پس از آن ملک خاکستر عفریت بر باد داد و بر سر خاکستر دختر، قبه ای ساخت و همه روزه به قبه اندر شده همیگریست تا اینکه ملک را بیماری سخت روی داد. پس از یک ماه بهبودی پدید آمد. مرا پیش خود خوانده گفت: کاش روی نامبارک ترا ندیده بودم که مرا بدین روز نشاندی و سبب هلاک دختر من شدی، الحال از این شهر بیرون شو.

    من به گرمابه رفته زنخ تراشیده و از شهر بیرون شدم و نمی دانستم که به کدام سوی روم و در کار خویش حیران و سرگردان بودم و به محنتهایی که روی داده بود همیگریستم و این ابیات همی خواندم:

    فریاد من از این فلک آینه کردار

    کآیینه بخت من از او دارد زنگار

    آسیمه شدم هیچ ندانم چه کنم من

    عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار

    از گنبد دوار چنین خیره بمانم

    بس کس که چنین خیره شد از گنبد دوار

    پس کوه و هامون نوردیده به دارالسلام شتافتم که شاید خلیفه را از حالت خویش بیاگاهانم. چون بدینجا رسیدم گدای نخستین را دیدم که او نیز همان دم رسیده بود. در گفتگو بودیم که گدای سیم برسید، با یکدیگر یار گشته همی گشتیم که قدر ما را به این مقام پرخطر رهنمون شد. خداوند خانه گفت: از این هم بند بردارید. چون بند برداشتند گفت: تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha