کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک، پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با او بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی برسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملک زاده اسب بتاخت. او و غزال از دید سپاهیان ناپدید شدند.

     

    ملک زاده در بیابان به حیرت اندر بود. نمی دانست کجا رود. آنگاه دختری بدید گریان. با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم. سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب در ربود. از اسب به زیر افتادم و راه به جایی ندانستم.

     

    ملک زاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای برسید. دختر از ملک زاده درخواست کرد که او را از زین فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که: آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.

    ملک زاده چون این بشنید دل به مرگ نهاد و از بیم جان بر خود بلرزید. غول گفت: چرا ترسانی؟ آخر نه تو ملک زاده ای؟ چرا به مال پدر از چنگ دشمن به در نمی روی؟ ملک زاده گفت: دشمن من از من جان همی خواهد نه زر. غول گفت: چرا پناه از خدا نمی خواهی؟ ملک زاده سر به آسمان کرده گفت:

    «اَمّن یجیب المضطر اذا دعاه، اصرفه عنی انک على ما تشاء قدیر»

    (= ای کسی که هرگاه درمانده ای ترا بخواند به دعای او پاسخ می دهی، او را از من بر کنار دار که تو بر هر چه خواهی توانایی).

    غول چون این بشنید از ملک زاده به کناری رفت.

    ملک زاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha