قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ اِذْا اَصبَحتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالْمَسَاءِ وَ اِذَا اَمْسَیْتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالصَّبَاحِ
این چند مرغ حواس را و گنجشکان اندیشهها را با تو جمع کردهاند در این میانه تو را با این مرغان حواس و گنجشکان اندیشهها چه کبوتربازیت آرزو کرد تو هنوز قدم در رحم ننهاده بودی و با این منزل رنگبهرنگ نرسیده بودی که چندین منزلها کردی تا اینجا رسیدی و از چندین منازل که گذشتی عجب از این جنس مرغان هیچ ندیدهای که چون اینجا رسیدی و این گنجشکان اندیشهها و مرغان حواس را دیدی و بر این جای فرورفتی و با ایشان مشغول گشتی و کبوتربازی آغاز کردی تو از این جای صیدشان نکردهای و خورشان تو نمیدهی و دستآموز تو نیستند و به وقت صبح به فرمان تو نمیآیند و به وقت خواب به فرمان تو نمیروند هر باری که از شاخ تنت بجنبیدی برنجی از دنبلی و یا از قولنجی و یا از ظلمی گفتی که آه این مرغان پریدند که باز نیایند گویی هر رنجی سر دارست که تو را آنجا میبرند تا برآویزند باز آزادت میکنند تو این آه آهت را چرا فراموش میکنی چگونه زیرکی آخر این مرغان حواس را که به نزد تو باز میآرند بعد از خواب نمیبینی که باز تا وقت خواب بیش با تو نمیباشند تو چه دل بر اینها مینهی یک ساعت چون توانایی یافتی یاغی شدی یعنی میگویی که سلطانی اگرچه زمانیست خوش است تو چندین روزی خویشتن مشغول میداری و به کف هیچ حاصل نداری زمین شور را مانی که پارهای آب شور میداری تا مرغان کور تشنهزده گرد تو درآمدهاند چو آب از تو فرورود بینی که به گرد خود هیچکس نداری مرداری را مانی که کرکسان گرد تو درآمدهاند چون گوشت و پوستت نماند جمله بپرند و بروند و آتش شهوات بر تو افکنند و جوش بر او زنند تا کف به سر آرد چون کف به سر آمد تو آن را نام به چه کردی آنگاه امعات را در شیرزنۀ کالبد تو به گردش احوال بجنبانیدند تا روغن از دوغ جدا شد آن را نام نبیره کردی و باز این مرغان را بدین جای و بدانجای چندانی کار بستی که کسی اشتر را آن کار نبندد سوی شبانگاه و آن بار بر تو بماند چنانکه آن مرد با بار که بار سنگی دارد و در منزل دور مانده است از خوف ناایمنی و تنهایی نتواند آسودن و آن بار را میکشد و از راه قوی مانده شده باشد و هر گامی که مینهد به جان کندن مینهد ببین که چگونه در رنج باشد همچنان اگر این منزل خواب را پیش تو نیارندی هزار بار این گوهرهای تو که عقل و تمییز و دانش و بینایی و شنوایی توست که بِه از فرزندان توست و عزیزتر است به نزد تو از بچهگان تو این گوهرهای تو زیاده از آن بار گرددی بر تو که بر آن مرد مانده شده آن بار، اگر به فضل خود این خواب را نیارد بر تو، اکنون چو این مرغان تو در این عالم مرده و پژمرده و بیقوّت میشود بازشان میخوانند و در پرده غیب پرورش میدهند و با قوّت میکنند و باز بر تو میآرند امّا پردۀ سیاهی در پیش تو فروآویختهاند تا غیب را نبینی و چگونگی آن را ندانی آری چشمۀ حیوان درون تاریکی بود یعنی تا بدانی که آن عالم چه عالم خوش است و چه عالم حیات است آخر اگر لحدت تاریک شود از این تاریکتر نباشد پس چه میترسی اکنون چو این مرغان را خور راحت کسی دیگر میدهد ندانی که مرغان به فرمان وی باشند نه به فرمان تو باشند پس تو هم او را باش تا تو را در آن عالم خواب راحت هم او بدهد آخر این جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله برآورده است و معانی در وی چون اشخاص با حیات و باخبراند که در این سرا و در این کوشکشان روان کرده است چنانکه غلامان در کوشکها و سپس رواقها مینشینند و میخیزند و جواهر همچون دیوار سرایهاست که معانی در وی میرود همچنانکه الله از خاک صدهزار نبات گوناگون میرویاند که یکی به یکی نماند و از هر تنی گوناگون خلقان میرویاند یک ساعت مخلص میرویاند و یک ساعت منافق میرویاند و یک ساعت جبری میرویاند و یک ساعت قدری میرویاند تا این حال عدم چندگونه است که الله در هر رگش چه نبات میرویاند ای الله ما را از رگ انبیا رویان و از رگ اولیا رویان که همه روح و راحت است ای الله ما به آرزوانه و خوف آن جهانی پناه گیریم تا ملک ابد فوت نشود از ما و به عقوبت گرفتار نگردیم وَاللهُ اَعلَم.