خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کَالْفَخَّارِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مَّارِجٍ مِّنْ نَّارٍ هر کسی را در خود قرار باید گرفتن و در کوی اعدا فرو نباید آمدن تو خاکی به آبت باید ساختن چنانکه باد به آتش سازد و انبان دلت را سر به نظر مگشای تا از دهانت باد سخن وزان نشود و غبار خیراتت را پریشان نکند چنانکه نباتی نروید صلصال باش تا دست بر تو نزنند در بانگ مه آی و افکنده باش تا که همه نبات از تو روید و از آتش نسوزد اندیشۀ تو از حال خود و از حال متعلقان خود آتش توست تو خود را فراموش کن و از احوال خود میندیش تا آتش تو کشته شود به مقام خود بازآیی در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آن جهانی قرار گیرد زیرا که سبزۀ خرمی دل از خاکی شدن باشد و از آتش منظرها بگذر و چشم دل را نگاهدار تا پرخاشاک [نشود] که غُضُّواْ عَنْ هَویَّ اَبْصَارَکُمْ تا به پل صراط برسی و آسان برگذری و به بهشت پیوسته شوی و بهشت آن است که از این معانی کمال و خوشی بباشد تو را بیاوصاف نقصانی که در دار دنیاست هرگاه که مستغرق خوشی شدی که دگر هیچ وصف نقصان را نبینی آن صفت بهشت باشد وَاللهُ اَعلَم.