گفتم این خاک در میان شیشۀ این فلک است اگرچه صورت مشوّش دارد امّا سِرّ دل فلک است و همچون مشک است در حقّه از آنکه باطنش با صورتش به جنگ است و با صورت تیره صورت نور دارد و با پوشیدگی تربیه دارد و هرکه طبع را خلاف کند منزلتش اینچنین آمد لاجرم ملایکه ساجد آدم آمدند تو از این اصلت چه دیدی که در جنگ نبود آتشش را آبی نیست خاکش را بادی نیست چو در جنگاند مزه از جنگ مییابند چنانکه مرد شجاع را مزه در جنگ باشد صورت آب غالب بر صورت آتش آمد و معنی آتش غالب بر معنی آب آمد تا آب را آتش سوزان نیست کند و ناچیز کند و جمله را بخورد و در دل آب قرار گیرد اکنون تو جزو این کلّ جهان آمدی چون تو کلّ جهان را به هزل دانی تو که جز وی چگونه است که کار خود را جدّ دانی و پساپیش کارهای خود را نگاه میداری اگر نقش تدبیر تو نه از این اصل است از کجاست پس جنگ تو تا آنوقت باشد که به مرکز و به مقامگاه خود برسی. اکنون چو جنگ میباید کرد باری جنگ از بهر دوست کن، دوست آنکس است که نیکویی تو همه از اوست اگر تو خود را خوش نیامدهای نان مخور تا نیفزایی که عاقل ناخوش را نیفزاید اگر تو خود را خوشآمدهای خود را و هستی خود را به فرمان معطی این لقمه خرج کن تو را نسخهای فرستاد که آبدست و استنجا و زینت گیر عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ تو روزی روی خود را شستی که نه بهر خلقان خاص از برای تعظیم رحمان باشد و یا جامه پوشیدی که آن از بهر بزرگ داشت امر الله باشد آخر سگ به وقتی که لقمه میگیرد دمک از بهر معطی بر زمین میزند و روی بر خاک مینهد. عجب است تو روی بر خاک نمینهی از بهر او، در سگی که این سیرت بود بِهْ از تو آمد کَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیْدِ مگر از بدی موی پوستین تو برکندهاند ببین درخت سر فروبرده به زمین را آگهی ندادهاند ولیکن ترتیبیاش دادهاند یعنی اشتر و اسب آب را از میان خاشاک چنان نغز نمزد که درخت از میان گل و خاک غذای خود مزد در میان چندان خلط صاف خود نوش میکند که اگر پارهای خاشاک باشد در قدح تو عاجز آیی که چگونه خوری آن را.
مرا اعتقاد میدارد مرید من که در جهان همچو من کسی نیست که در هر هنری محو میشوم پیش هنرمندان از دیگران همه معانی و تحقیق است و از من همه نمایش و نمودن است.
اکنون این سخنان که از من میشنوید اگر راست میدانید چون کژیها را بوی راست نمیکنید و اگر دروغ مینماید با خود چند دروغ جمع میکنید دیگران را دروغ فروشند امّا دروغ نخرند گندمنمای جوفروش باشند امّا گندمنمای جو خر نباشند. اکنون ای خواجه یقینی حاصل کن در راه دین و آن مایۀ خود را نگاهدار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزی همه راحت تو را بدزدند همچنان که هوا آب را بدزدد آخر ببین که اسرار آسمانی را حافظی میباید همچون شهاب ثاقب تا چیزی ندزدند پس نگاهبان تو را باید از آن دیوان ختاییوش سیاهپوش که ناگاه از پس دیوار سینهها بیرون آیند و بانگ برمیزنند که، هی اَلشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ چو اینچنین راهزنان دیوان ناگاه از این راهها برمیخیزند تو چه غافلی از ایشان عجب در منال دنیا وی به احتمال خود را در خطر میاندازی که بوک [در آخرتی چرا نمییاری انداخت که بوک در دریا فرومیروند به احتمال و تحمل میکنند و در کانهای با خطر جانی به وهم درمیافتند این همه خود سست رایان باشند آخر از ریگ گوهر گدازان چنان شیشهای صافی کردند و از شورۀ خاک جهان این قالبهای لطیف ظاهر کردهاند و شربتهای خوشیها در وی ریخته اگر باز فروریزند و از این بهتر بیرون آرند چه عجب باشد وَاللهُ اَعلَم.