در وقت ذکر غفرانک و سُبْحَانَک میگفتم دلم به کرداری و جان به نظام الملک رفت الله الهام داد که اگر دل تو را به من یقین استی چرا جای دیگر روی چرا همه امید و حاجات به من نداری و چرا ملک و هرچه میطلبیدی از من نطلبدی و روی دلت چرا سوی من نیستی باز سبحانک و غفرانک گفتم یعنی ای الله چون توی من از توست و نظر و ادراک من از توست و عقل و روح من از توست و چشم و عقل و سمع ظاهر و باطن من از توست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولیهای تو و نظر تو بدین وجوه معاینه است و مخاطبه تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار گفتم ای الله مگر مخاطبۀ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند چون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و میرویانی و ایشان را از تو هیچ خبر نی و ایشان را خودی خود نی همه تویی اکنون این حکمتهای من چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و من در آن وقت از الله اندیشم که این حالت مرا الله چگونه پدید میآرد و ظاهر میکند باز میبینم که وساوس زبان مرا مانع است و رها نمیکند تا حالت نیکو از روح من سر برآرد اکنون میگویم که ای حالت من و ای روح من همچنان افتاده باشید سجدهکنان مر الله را و من در الله نظر میکنم در آن وقتی که این ادراک مرا و این حالت مرا هست میکند هنوز الله تمثال ادراکم را و حالتم را میخواهد تا هست کند که من همانجا باشم و الله را بوسه میدهم و در او میغلطم و سر به سجده مینهم همانجا که ای الله مرا تمام مگردان و سر مرا در هوا مکن و به غیر خودم مشغول مکن که اوّل من توی و آخر من توی بیتو کجا روم آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر میبرود دستار بر سرم راست نماند و کُرته در برم درست نماند بیسر و سامان شوم با آنکه رباط روح با من است عجب بیتو اگر بمانم چگونه باشم باز میدیدم که آخرت و بهشت و دوزخ و ملائکه و شیاطین و ملک مختلف و عرش و کرسی و عشق و محبّت این همه بواطن خلقان است و رنگ دلهاست که هر کسی را رنگ دیگر است و عالم او دیگر است و هر کسی را اندیشه است امّا از اندیشه تا سر زبان ولایتیست دور و دراز یک دروازۀ آن ذهن است و یک دروازۀ آن دهن است و زبان یک دربان دل است آنجا که اندیشه برآید و یک دربان است اینجا که از دهن برآید و اندیشه را هم مشرق است و هم مغرب است و تو ندانی که از مشرق است یا از مغرب است و یا از عرش است و دوری آن بیحدست و به یک طَرفة العین به سر زبان میرسد چنانکه بُراق از زمین تا آسمان به یک ساعت طی کرد اکنون چون از دروازۀ دلت تا دهانت ولایت دور است از گزافهای دل از آن راه چیزی رها مکن که درآید و آن ولایت که بیرون سوی دل است بینهایت است و در آنجا از دیو و پری و فرشتگان بینهایت است و از بیرون سوی دهان خود عالم مشاهده است پس در این هر دو دربند جنگ نیک میباید کردن و اگر از آن راه درآمد باری از این راه نجهد و بیرون نیاید وَاللهُ اَعلَم.