بهاءُالدّین وَلَد
جزو اول
فصل 60
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در وقت ذکر غفرانک و سُبْحَانَک می‏ گفتم دلم به کرداری و جان بهنظام الملکرفت الله الهام داد که اگر دل تو را به من یقین استی چرا جای دیگر روی چرا همه امید و حاجات به من نداری و چرا ملک و هرچه می‏ طلبیدی از من نطلبدی و روی دلت چرا سوی من نیستی باز سبحانک و غفرانک گفتم یعنی ای الله چون توی من از توست و نظر و ادراک من از توست و عقل و روح من از توست و چشم و عقل و سمع ظاهر و باطن من از توست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولی های تو و نظر تو بدین وجوه معاینه است و مخاطبه تو همین نقش مشاهده را بی‏ هیچ وجهی ثابت می‏ دار گفتم ای الله مگر مخاطبۀ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند چون باد و هوا و آب که خوش می‏ وزانی و می ‏رویانی و ایشان را از تو هیچ خبر نی و ایشان را خودی خود نی همه تویی اکنون این حکمت های من چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و من در آن وقت از الله اندیشم که این حالت مرا الله چگونه پدید می ‏آرد و ظاهر می‏ کند باز می‏ بینم که وساوس زبان مرا مانع است و رها نمی ‏کند تا حالت نیکو از روح من سر برآرد اکنون می‏ گویم که ای حالت من و ای روح من همچنان افتاده باشید سجده ‏کنان مر الله را و من در الله نظر می‏ کنم در آن وقتی که این ادراک مرا و این حالت مرا هست می ‏کند هنوز الله تمثال ادراکم را و حالتم را می‏ خواهد تا هست کند که من همان‏ جا باشم و الله را بوسه می‏ دهم و در او می‏ غلطم و سر به سجده می ‏نهم همان ‏جا که ای الله مرا تمام مگردان و سر مرا در هوا مکن و به غیر خودم مشغول مکن که اوّل من توی و آخر من توی بی ‏تو کجا روم آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر می ‏برود دستار بر سرم راست نماند و کُرتهدر برم درست نماند بی‏ سر و سامان شوم با آنکه رباط روح با من است عجب بی ‏تو اگر بمانم چگونه باشم باز می‏ دیدم که آخرت و بهشت و دوزخ و ملائکه و شیاطین و ملک مختلف و عرش و کرسی و عشق و محبّت این همه بواطن خلقان است و رنگ دل هاست که هر کسی را رنگ دیگر است و عالم او دیگر است و هر کسی را اندیشه است امّا از اندیشه تا سر زبان ولایتی ست دور و دراز یک دروازۀ آن ذهن است و یک دروازۀ آن دهن است و زبان یک دربان دل است آنجا که اندیشه برآید و یک دربان است این جا که از دهن برآید و اندیشه را هم مشرق است و هم مغرب است و تو ندانی که از مشرق است یا از مغرب است و یا از عرش است و دوری آن بی‏ حدست و به یک طَرفة العین به سر زبان می ‏رسد چنان که بُراق از زمین تا آسمان به یک ساعت طی کرد اکنون چون از دروازۀ دلت تا دهانت ولایت دور است از گزافه ‏ای دل از آن راه چیزی رها مکن که درآید و آن ولایت که بیرون سوی دل است بی ‏نهایت است و در آنجا از دیو و پری و فرشتگان بی‏ نهایت است و از بیرون سوی دهان خود عالم مشاهده است پس در این هر دو دربند جنگ نیک می‏ باید کردن و اگر از آن راه درآمد باری از این راه نجهد و بیرون نیاید وَاللهُ اَعلَم. بهاءُالدّین وَلَد