دل بردن ازین شیوه عیانست و عیان نیست
دانی که مرا بر تو گمانست و گمان نیست
در عرض غمت پیکر اندیشه لالم
پا تا سرم انداز بیانست و بیان نیست
فرمان تو بر جان من و کار من از تو
بی پرده به هر پرده روانست و روان نیست
نازم به فریبی که دهی اهل نظر را
کز بوسه پیامی به دهانست و دهان نیست
داغیم ز گلشن که بهارست و بقا هیچ
شادیم به گلخن که خزانست و خزان نیست
سرمایه هر قطره که گم گشت به دریا
سودی است که مانا به زیانست و زیان نیست
در هر مژه و بر هم زدن این خلق جدیدست
نظاره سگالد که همانست و همان نیست
در شاخ بود موج گل از جوش بهاران
چون باده به مینا که نهانست و نهان نیست
ناکس ز تنومندی ظاهر نشود کس
چون سنگ سر ره که گرانست و گران نیست
پهلو بشکافید و ببینید دلم را
تا چند بگویم که چه سانست و چه سان نیست؟
غالب هله نظارگی خویش توان بود
زین پرده برون آ که چنانست و چنان نیست