این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟
دل پروانه و تمکین سمندر دارم
آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد
شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده
هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست
تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟
خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم
کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟
دگر امشب سر آرایش بستر دارم
پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد
سایه ام سایه شب و روز برابر دارم
سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟
حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم
کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست
شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم
هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم
ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم
رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ
هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم
مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب
خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم