سرشک افشانی چشم ترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
ادای دلستانی رفته از یاد
هوای جانفشانی در سرش بین
به دشت آورده رو سیل ست گویی
روا رو در گدایان درش بین
صفای تن فزون تر کرده رسوا
دل از اندیشه لرزان در برش بین
بجا مانده عتاب و غمزه و ناز
متاع ناروای کشورش بین
رقیب از کوچه گردی آبرو یافت
به کوی دوست دشمن رهبرش بین
ز من آیین غمخواری پسندید
به شبها جای من بر بسترش بین
گذشت آن کز غم ما بی خبر بود
به خویش از خویش بی پرواترش بین
مه نو کرده کاهش پیکرش را
به چشم کم همان مه پیکرش بین
چکد در سجده خون از چشم مستش
گدازش های نفس کافرش بین
گر از غم بر لبش جا کرد غم نیست
ز جان تن زن لب جانپرورش بین
خداوندش به خون ما مگیراد
به بی تابی نگه بر خنجرش بین
به رسم چاره جویی پیش غالب
شکایت سنج چرخ و اخترش بین