یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز