شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق
زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق
به بزم باده گریبان گشودنش نگرید
خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق
هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز
به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق
دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست
عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق
غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه
صنم فریب بود شیوه هدایت شوق
متاع کاسد اهل هوس به هم برزن
کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق
به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر
من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق
مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم
که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق،
ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند
غرور یکدلی و نازش حمایت شوق
سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر
خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق