یقین عشق کن و از سر گمان برخیز
به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن
ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای
به دور باش تقاضای الامان برخیز
چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور
ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
تو دودی ای گله کام و زبان نه در خور تست
به دل فرو شو و از مغز استخوان برخیز
گر از کشاکش جا رفته ای خودی باقی ست
به ذوق آن که نباشی ازین میان برخیز
فناست آن که بدان کین ز روزگار کشی
غبار گرد و ازین تیره خاکدان برخیز
رقیب یافته تقریب رخ به پا سودن
ترا که گفت که از بزم سرگران برخیز؟
عیادت ست نه پرخاش تندخویی چیست؟
بیا و غمزده بنشین و لب گزان برخیز
سبوچه ای دهمت هر سحر ز می غالب
خدای را ز سر کوچه مغان برخیز