نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند