بتان شهر ستم پیشه شهریارانند
که در ستم روش آموز روزگارانند
برند دل به ادایی که کس گمان نبرد
فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم
در آشتی نمک زخم دلفگارانند
نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ
ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
ز وعده گشته پشیمان و بهر دفع ملال
امیدوار به مرگ امیدوارانند
ز روی خوی و منش نور دیده آتش
به رنگ و بوی جگرگوشه بهارانند
تو سرمه بین و ورق درنورد و دم درکش
مبین که سحرنگاهان سیاهکارانند
ز دید و داد مزن حرف خردسالانند
به گرد راه منه چشم نی سوارانند
ز چشم زخم بدین حیله کی رهی غالب
دگر مگو که چو من در جهان هزارانند