خوشا گاه فرخ یل اسفندیار
ندیده است گیتی چو او یک سوار
که خوانند او را شه داریوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اریارم است
که ماننده سام و هم نیرم است
پس آریارمه پورچشپایش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهی که بنشست بر پشت زین
بدو داد سیروس دخت گزین
زبابل همی تاخت تا نینوا
جهاندار و پیروز فرمانروا
چو آمد به نزدیک او اگهی
که گاه مهی شد زشاهان تهی
گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بیامد چو یک ژنده پیل
خروشید برسان دریای نیل
یکی چرخ برکشید از شراع
تو گفتی که خورشید برزد شعاع
چو او دست بردی به تیر و کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان
ابا پنج تن میر با آفرین
یکی برنهادند پیمان بر این
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازی نژاد
که را شیهه اسب آید نخست
سر تخت شاهی است او را درست
نخست اسب شبدیز شه داریوش
بزد شیهه از فر فرخ سروش
پیاده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپندیار
که اسپند شد یار آن شهریار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهی
ازو فرهی یافت گاه مهی
پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و یاور بدش
همان طاق وستانه و بیستون
برآورده ی اوست بی چند و چون
به تصحیف نامش چنین خواندند
چو بر پهلوانی سخن راندند