چو بهرام را بخت برگشت سخت
جهان جوی خسرو برآمد به تخت
همه خیمه ی او به تاراج برد
زنان ورا بهر آماج برد
سپه را نداد او به جان زینهار
برآورد از جان ایشان دمار
به رومی سپه داد بسیار زر
پرستار و دینار و گنج و گهر
زگفتار او را دهش بود به
که می گفت بر جای آباد زه
چو ایشان سوی روم رفتند باز
نهانی همی جنگ را کرد ساز
تبه کرد گستهم و بند وی را
برافراشت برزین و کردوی را
خبر آمد او را که قیصر بمرد
زمین و زمان دیگری را سپرد
بکشتند موریس را رومیان
شهنشاه نوکا شد از آن میان
فرستاد نزدیک خسرو نثار
بسی هدیه و گوهر شاهوار
نپذرفت و آرندگان را نخواند
وز آن پس سوی روم لشکر براند
سوی الجزیره بیامد نخست
ازو لشکر روم گردید سست
سپهدار شد کشته در جنگ باز
که ژرمن نام آن سرفراز
سپس بر درازای شط فرات
به دست اندر آورد مستحکمات
به نزدیک دارا که بد دور دست
دگر باره رومی سپه را شکست
همه لشکر روم را کرد اسیر
همه کشور و بوم آورد زیر
زبغداد تا پیش دریای روم
تبه کرد آن مرز و آباد بوم
سراسر همه خاک لیدی و شام
شد از خون رومی سپه لعل فام
زبیتینیه تا به اسکندرون
همی سوخت شهر و همی ریخت خون
به شهر آدس کشته شد سرژیوس
به تاراج رفت آن همه کاپادوس
دگر سال سربار در اورشلیم
کلیساییان را بزد بر دو نیم
صلیب مسیحا به تاراج برد
هم از جاثلیقان بسی باج برد
چو خسرو به رومی جهان تنگ کرد
دگر ره سوی مصر آهنگ کرد
زسودان بچاپید تا شهرتب
به اسکندریه جهان ساخت شب
دگر سال کرد او سپاهی روان
گشاید مگر شهر شالسدوان
سپهدار ساآس گرد دلیر
که در جنگ کندی سر نر شیر
مگر نام ساآس شاهو بدی
بسی سرکش و تند و بدخو بدی
به شهنامه خواند است او را گراز
و یا خود فرامین با کام و ناز
چو ساآس آمد به شالسدوان
ازو رومیان را زتن شد روان
که آن شهر نزدیک پاتخت بود
به هرقل همه کارها سخت بود
به زورق زدریا گذر می نمود
بسی گفت ساآس یل را درود
به لابه از او آشتی خواستی
زبان را به خوبی بیاراستی
چنین تا که آن نامور نرم شد
ابا هرقلش دوستی گرم شد
روان کرد ساآس را نزد شاه
ابا چند تن با سران سپاه
چو ساآس آمد بر شهریار
میان سران خسروش کرد خوار
بفرمود تا زنده کندندش پوست
که با قیصر روم گشته است دوست
فرستاد سربار را جای او
که کسری ندانست همتای او
بدو گفت رو آتشی برفروز
همه شهر قسطنطنیه بسوز
گراز اندر آمد به شالسدوان
به استنبل آمد از آنجا دوان
برآشفته هرقل ازین داستان
که دید او همه کار خسرو ستان
یکی لشکر آراست از بهر جنگ
زمردان نامی روم و فرنگ
بسیجید بر جنگ ایران زمین
زمین تنگ کرد از سواران کین
دوان رفت تا سوی ارمینیه
هم از تارمس سوی البانیه
همان شهر گانزاک را برگشود
به آترپتن اند آورد دود
خودآگاه بی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند
بت دل نواز و می خوش گوار
پرستید و آگه نبودی زکار
چو از کار هرقل خبر یافت شاه
که تنگ آورد هر سو سپاه
فرستاد سویش سپاهی دلیر
که رومی مگر آید از جنگ سیر
ولی نامور هرقل جنگجوی
بهر سو زخون اندر آورد جوی
رازاتس درآورد او کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
بکشتند خودنیز سارا بلاک
همان گرد سائیس بی ترس و باک
و از آن جا همی رفت تا تیسفون
همه دشت را کرد دریای خون
چو خسرو چنان دید برکاشت روی
به شهر سلوسی شد آرام جوی
همی آشتی جست قیصر ز شاه
ولی شه نمی جست بر صلح راه
از این روی سربار بودی به روم
نشسته دلیرانش بر مرز و بوم
وز آن روی هرقل در ایران دیار
همی تنگ بگرفت بر شهریار
بر این گونه افزود هر روز کین
نیاسود از جنگ روی زمین
به گنج شهی خود دگر زر نماند
به آوردگه هیچ لشکر نماند
بزرگان یکی انجمن ساختند
پس او را زشاهی بینداختند
نشاندند شیرویه را جای او
که او بود فرزند والای او
مگر نام بودیش فرخ غباد
کز او ملک ایران همه شد به باد