وزان روی بهرام یل با سپاه
به هر سو پژوهش نمودی زشاه
به بند اندر آورد بندوی را
همان گرگ گستهم و کردوی را
ولیکن سپه را سراسر نواخت
همه مردم از خویش خشنود ساخت
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
همه کاخ و کرسی زرین نهاد
زدیبای زربفت بالین نهاد
چو آگه شد از کار پرویز شاه
که او سوی قیصر سپرد است راه
به موریس از خود یکی نامه کرد
همه دوستی بر سر خامه کرد
که هرگاه قیصر درین کارزار
همی برطرف باشد و هیچ کار
سپاس فراوان گذارم از او
مسوپوتمی را سپارم بدو
وز آن روی خسرو بدادش نوید
که ز ارمینیه تا به شهر آمید
همان شهر دارا به قیصر دهد
به یاد وی افسر به سر برنهد
به خسرو گرایید قیصر زمهر
مگر یار او بود فرخ سپهر
سوی او فرستاد گنج و سپاه
همان دختر خود چو تابنده ماه
ازین آگهی شد به ایران دیار
که قیصر به پرویز گردید یار
سپاهش فرستاد و گنج و درم
همان دختر خود به آن ها به هم
بزرگان روانی ز نو یافتند
زبهرام یل روی برتافتند
که بهرام چوبین ترش روی بود
سبکسار و بی مغز و بدخوی بود
رهاندند بندوی یل را زبند
ابا چند تن پهلو ارجمند
دلیران سوی مدیه رفتند باز
در آن جا سپاهی نمودند ساز
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
چو کردوی و بندوی لشکر فروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز
سپاهی بیاورد خسرو گران
به همراهی نامور مهتران
چو نرسیس و کومانتیول سوار
مبودیس و میتاک خنجر گذار
همان نیز بهرام صف برکشید
همه دامن دوک لشگر کشید
سواران همه بر نشسته بر اسب
یلان سینه و رام و ایزد گشسب
نهادند آوردگاهی بزرگ
گریزنده گردید بهرام گرگ
بزیراس در رزمگه کشته شد
همه روز بهرام برگشته شد
ابا ده هزار از سواران کین
بشد کشته بر دست بهرام شیر
به شهنامه گوید که کوت دلیر
بشد کشته بر دست بهرام شیر
مگر کوت بود است کومانتیول
که از تیغ بهرام آمد قتول
نیاتوس هم هست نرسیس گرد
که او بود در جنگ با دستبرد
زکار نیاتوس و بندوی و شاه
نشان چلیپا به تاج سیاه
یکی داستانیست در پهلوی
زشهنامه برگیر تا بشنوی