چو بر تخت بنشست پرویز شاه
بیاراست جشنی چو تابنده ماه
برویش ببخشید بسیار چیز
مهان را نوازش بسی کرد نیز
سران به مهمانی خویش خواند
همه بندیان را ز زندان رهاند
فرستاده اش نزد بهرام گرد
همه گونه تشریف شایسته برد
همی گفت گر باز آید به راه
نمایمش سالار ایران سپاه
سپهدار ایرانش خواهم بداد
نیارم ز کردار او هیچ یاد
فرستاده را گفت بهرام گرد
که سازم به خسرو یکی دستبرد
که از روسبی باشد او را نژاد
بر او روزگار بزرگی مباد
الان شاه چون شهریاری کند
که بر کشتن شاه یاری کند
منم شاه دین دار والا گهر
همان دشمن مرد بیدادگر
چو خسرو زبهرام پاسخ شنید
رخش گشت هم چون گل شنبلید
بدانست کان دو دکون دراز
نگردد بدین گفته از راه باز
به لشگر بسی داستان ها بخواند
وز آن پس سپه سوی نیزیب زاند
همی خواست خسرو شبیخون کند
جهان را به بهرام وارون کند
بر او تاخت آورد بهرام نیز
ندید ایچ چاره بغیر از گریز
تنی چند بودند همراه اوی
که خسرو سوی راه آورد روی
گذشت از بیابان شط فرات
به سیرسیزیوم آمد از آن فلات
پروتوس کو بد به دز کوتوال
پذیرفت شه را به فرخنده فال
دگر روز خسرو به درد و فسوس
یکی نامه بنوشت زی موریوس
که او بود قیصر در آن روزگار
ازو خواست یاری پی کارزار
بیاراست موریس یک انجمن
در آن کار شد با سران رای زن