بهاران سوی مدیه آمد دمان
که تا خود به دارا سر آرد زمان
جهان جوی دارا همی خواست باز
که گرد آورد لشگری رزم ساز
زمدیه رود جانب باختر
وز آن جا به پنجاب آرد گذر
مگر لشکری گشن گرد آورد
سر بد کنش زیر گرد آورد
خبر یافت اسکندر از کار وی
نمی خواست گرمی بازار وی
بیاورد از استرخ هم سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
چو دارا نیاورد تاب ستیز
به ناچار بگرفت راه گریز
دو ستراپ بودند زایران زمین
که بودند با خودمنش هم نشین
یکی والی باختر بد بسوس
که در جنگ بر شیر کردی فسوس
دگر بود زهیرکان شاد کام
که نابارزان خواندندش به نام
به شهنامه خوانده ورا ماهیار
دگر مرد را نام جانوسپار
چو دیدند کان کار ازین گونه گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
ببستند شه را به زنجیر زر
به گردونه ای در نشاندند بر
سوی باختر برگرفتند راه
که آن جا یکیشان شود پادشاه
سکندر چو آمد سوی اکبتان
خبر یافت از کار دارا همان
بتازید تند از پسش هم چو باد
زرامش شب و روز ناورد یاد
چو دیدند کاسکندر آمد پدید
شدند آن دو جنگی زجان ناامید
به دارا نمودند تار اخترش
به خنجر دریدند روشن برش
سکندر به بالین او برنشست
بمالید بر چهر او هر دو دست
زدیده ببارید بر وی سرشک
تن خسته را دید دور از پزشک
زبان تیز دارا بر او برگشاد
همی کرد اندرز بسیار یاد
سکندر به اندوه و غم گشت جفت
زدارا پذیرفت هر چه او بگفت
یکی دخمه کردش به آیین اوی
بدان سان که بد فره و دین اوی
وزان پس به دختش فرستاد کس
که رخشان همی نام بودیش بس
به مشگوی خویش آوریدش روان
ورا ساخت پس بانوی بانوان
دو بدخواه را زنده بردار کرد
زجان بسوس اندر آورد گرد
همی خواست ایران و یونان زمین
پرستش کنندش به داد و بدین
به بابل درون جای آرام جست
به روز جوانی همی کام جست
غرور جوانیش از جا ببرد
زاهریمن بدکنش ریو خورد
به یونانیان گفت تا پیکرش
پرستند و سازند جا در خورش
به هم اندر آمیخت تزویج وار
زایران و یونانیان صد هزار
مگر کاین دو را سازد از نو یکی
جدایی نماند مگر اندکی
وز آن جا سوی هند لشکر کشید
تن فور هندی به خون درکشید
به ظلمات همی جست آب حیات
ولی ناگهان شد به شطرنج مات
به روز جوانی دمش شد فرو
برفت و جهان مرده ری ماند ازو
اگرچه بسی داشت ملک و سپاه
سبک خوش درخشید و بد شد تباه
همی خواست گیتی سراسر گرفت
ولی ملک خود نیزش از دست رفت
زخویشان آن شه به مکدونیا
یکی تن نشد پادشاه و کیا
چو کارش همه بی سرانجام ماند
کس از سلک جاویدیانش نخواند