چو برخواند دارا بسی شد دژم
به جنگ اندران رای زد بیش و کم
درم داد و روزی دهان را بخواند
سپه را سوی دشت اربیل راند
به هامون اگر بود شیب و فراز
بفرمود کردن به گردون کراز
که پیل و سواره در آن پهن دشت
توانند هر جایگه پهن گشت
وز آن سوی اسکندر نامدار
یکی لشکر آراست بیش از شمار
ز مصر و فلسطین و هاماوران
هم از لیدیا نیز نام آوران
گزین کرد و آمد به دشت نبرد
به آوردگه اندر آورد کرد
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
زمین از سواران کین تنگ بود
همی خواست دارا که کارزار
فراگیرد آن لشکر نامدار
ولیکن پراکنده بودش سپاه
سپاهی نه پر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سکندر ابر نظم پالسکه چیر
چو سردار لشکر تنک دل بود
به جنگ آوران کار مشکل بود
گران مایگان زینهاری شدند
به نزد سکندر به زاری شدند
چو دارا چنان دید برکاست روی
گریزان همی رفت باهای هوی
زاربیل آمد به سوی مدی
ازو دور شد فره ایزدی
وز آن رو سکندر به بابل رسید
در آن جایگه چند ماه آرمید
از آن جا به شوش اندر آمد دلیر
نشست از برگاه فرخ زریر
زسوزا بیامد به استرخ باز
زمستان به سر برد آن جا دراز
یکی آتش افروخت در پرسه ویل
که استرخ شد سوخته تا دو میل
ازین کار بهرش نبد جز زیان
همی جست شادی یونانیان