پس از وی کی نامدار اردشیر
به گاه بزرگی درآمد دلیر
که شاپور را بود مهتر پسر
ولی روزش آمد به زودی بسر
برادرش کو داشت شاپور نام
همی بود بر تخت فرخنده کام
ز شاهیش بگذشت چون پنج سال
به نخجیر شد روزی آن بی همال
سه جام می خسروانی بخورد
به خیمه درون شاه را خواب برد
چو او خفت از دشت برخاست باد
که کس باد زآن سان ندارد به یاد
زجا کند آن چوب خرگاه را
بکشت آن چنان نامور شاه را
پسرش آن جهان جوی بهرام راد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
به تاجش زبرجد برافشانده اند
همی نام کرمان شهش خوانده اند
مگرگاه شاپور فرخ نهاد
به کرمان همی بود بهرام شاد
نبودش پسر آن جهان جوی مرد
برادر یکی داشتی یزدگرد
ازو بود کهتر به سال و به ماه
بدو داد ناکام تخت و کلاه