دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست
یار دانست که این عاشق دیرینه اوست
در برویم بگشاد و برخویشم بنشاند
با گدا پادشه هر دو جهان روی بر اوست
ساغر می ز لب لعل مرا گفت بگیر
نه از آن باده که در خم و صراحی و سبواست
عکس رخساره او در قدحی میدیدم
روشنم شد که می لعل و بت شاهد او است
ما که قشریم در این باغ توئی لب لباب
پوست از مغز برون آمده و مغز از پوست
ذات اسماء و صفات تو بتحقیق یکی است
چه درختست که پر سب و انارست و کدوست
کوهیا شعر تو اسرا ازل کرد بیان
تا نگویند حریفان که چرا بیهده گواست