بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
بگویش که آن چیست کاندر جهان
چنین گفت با کید کاین چار چیز
که کس را به گیتی نبودست نیز
همی شاه خواهد که داند که چیست
که نادیدنی پاک نابود نیست
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای
ازان پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت
شود تیره از روی آن ارجمند
همی آید از دو لبش بوی شیر
چو خامش بود جان شرمست و بس
سپهبد نژادست و یزدانپرست
دل شرم و پرهیز دارد به دست
دگر جام دارم که پر میکنی
به ده سال اگر با ندیمان به هم
شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد
که علت بگوید چو بیند سرشک
اگر باشد او سالیان پیش گاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
دل شاه گیتی چو گل بر شگفت
بدو گفت اگر باشد این گفته راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست
چو اینها فرستد به نزدیک من
بر و بوم او را نکوبم به پای
برین نیکویی باز گردم به جای