وزان جایگه لشکر اندر کشید
دمان تا به شهر برهمن رسید
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه
که پیروزگر باد همواره شاه
به افزایش و دانش و دستگاه
چه داری بدین مرز بیارز رای
گرین آمدنت از پی خواستهست
خرد بیگمان نزد تو کاستهست
ز دانش روانها پر از رامش است
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
سپه را سراسر هم آنجا بماند
خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه
ببردند بیمایه چیزی که بود
که نه گنج بدشان نه کشت و درود
بران گونه آواز ایشان شنید
دوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بیبر و جان ز دانش به بر
ز برگ گیا پوشش از تخم خورد
برآسوده از رزم و روز نبرد
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه به هر جای گشته گروه
همه خوردنیشان بر میوهدار
گیا پوشش و خوردن آژیر بود
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد
وز ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیدهبان تا کی آید زمان
جهانجوی چندین بکوشد به چیز
که آن چیز کوشش نیرزد به نیز
ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی
به خاک اندر آید سر و گاه اوی
سکندر بپرسید که کاندر جهان
همان زنده بیش است گر مرده نیز
کزان پس نیازش نیاید به چیز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو گر مرده را بشمری صدهزار
ازان صد هزاران یکی زنده نیست
خنک آنک در دوزخ افگنده نیست
بباید همین زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد
بپرسید خشکی فزونتر گر آب
برهمن چنین داد پاسخ به شاه
که هم آب را خاک دارد نگاه
بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
که جنبندگانند و چندی زیند
که ای پاکدل مهتر راست گوی
که از کین و آزش خرد گم بود
چو خواهی که این را بدانی درست
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
همی رای داری که افزون کنی
مگر زین سخن بازگردی به خوی
دگر گفت بر جان ما شاه کیست
به کژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه
بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
یکی از فزونیست بیخواب شب
همان هر دو را روز می بشکرد
سکندر چو گفتار ایشان شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد
که حاجت چه باشد شما را به ما
ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش
در مرگ و پیری تو بر ما ببند
که بامرگ خواهش نیاید به کار
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
هم از روز پیری نیابد جواز
جهاندار و دانا و فرمانروا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهان را به کوشش چه جویی همی
به دشمن رسد کوشش و گنج تو
به بودن چه داری تو چندین امید
که گر بنده از بخشش کردگار
دگر هرک در جنگ من کشته شد
کرا ز اخترش روز برگشته شد
به درد و به خون ریختن بد سزا
کس از خواست یزدان کرانه نیافت
بیآزار ازان جایگه برگرفت
بران هم نشان راه خاور گرفت