سرش تا به ابر اندر از چوب عود
به نزدیک مرغان خرامید تفت
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست
درو خیره شد مرد یزدانپرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به شهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاکرای
ازان چوب جوینده شد بر کنام
به چنگال میکرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
به قیصر بفرمود تا بیگروه
ببیند که تا بر سر کوه چیست
کزو شادمان را بباید گریست