سوی باختر شد چو خاور بدید
برهبر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
که ما را یکی کار پیش است سخت
بدین کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
زبانها سیه دیدهها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
ز هر مادهای بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش
همان سبز دریا برآید به جوش
چو تنین ازان موج بردارد ابر
فرود افگند ابر تنین چو کوه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد بر و یالشان
گیاشان بود زان سپس خوردنی
چو سرما بود سخت لاغر شوند
بهاران ببینی به کردار گرگ
ازان پس به گیتی بماند بسی
بزرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشهها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
برآرم من این راه ایشان به رای
ز ما هرچ باید همه بندهایم
پرستنده باشیم تا زندهایم
بیاریم چندانک خواهی تو چیز
مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیاندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
هرانکس که استاد بود اندران
بدان کار بایسته یاور شدند
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
چو صد شاهرش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
به خروار انگشت بر سر زدند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی
که بیتو مبادا زمان و زمین
ز چیزی که بود اندران جایگاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت