همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا به نزدیک کوهی رسید
که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
فروزان شده زو همه بوم و راغ
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای