به هامون نهادند صندوق اوی
زمین شد سراسر پر از گفتوگوی
به اسکندری کودک و مرد و زن
به تابوت او بر شدند انجمن
جهانی برو دیدگان پر ز خون
چنین گفت کای شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو
به روز جوانی برین مایه سال
یکی گفت کای پیل رویینه تن
ز پایت که افگند و جانت که خست
کجا آن همه حزم و رای و نشست
دگر گفت چندین نهفتی تو زر
کنون زر دارد تنت را به بر
دگر گفت کز دست تو کس نرست
چرا سودی ای شاه با مرگ دست
دگر گفت کسودی از درد و رنج
همان بر که کشتی همان بدروی
دگر گفت ما چون تو باشیم زود
که بودی تو چون گوهر نابسود
بیاموزد آن چیز کت نیست یاد
دگر گفت کز مرگ چون تو نرست
به بیشی سزد گر نیازیم دست
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر
چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر
بکوشد که چهره بپوشد به زر
نپوشیده را نیز رخ دیدهای
کنون سر ز دیبا برآور که تاج
بریدی و زر داری اندر کنار
به رسم کیان زر و دیبا مدار
به سختی به گنج اندر آویختی
ز گیتی جز از نیکنامی نبرد
هرانکس که او تاج و تخت تو دید
که بر کس نماند چو بر تو نماند
جهانی جدا کرده از میش گرگ
چرا داشتی خویشتن را به رنج
که بهر تو این آمد از رنج تو
تو تنها نمانی برین پهن دشت