چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
از ایوان شاهی به هامون برند
که بیرنگ دیدند رخسار شاه
همی گفت هرکس که بد روزگار
که از رومیان کم شود شهریار
که ویران شود زین سپس مرز روم
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید با رای و شرم
چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شما را همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن
ز مژگان همی خون دل ریختند
هزار اسپ را دم بریدند پست
نهاده بر اسپان نگونسار زین
شد آن سایه گستر دلاور درخت
چه یازی به تخت و چه نازی به گنج
چو تابوت زان دشت برداشتند
هرانکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایدر نباید نهفت
که ایدر نهفتن ورا نیست رای
سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چندگویی نیاید به بن
ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه
برفتند پویان به کردار غرم
بدان بیشه کش باز خوانند جرم
که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
ببردند زان بیشه صندوق تفت