به بابل همان روز شد دردمند
دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرانچش به دل بود با او براند
به مادر یکی نامه فرمود و گفت
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون نکاهد نشاید فزود
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
که چون بازگردند زین مرز و بوم
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان
که گردد بر آن پادشاهی سری
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
به سالی ز دینار من صدهزار
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
ابا یاره و برده و نیکخواه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ
کفن بر تنم عنبر آگین کنند
در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
ازان پس تن من نهند اندران
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشنروان
که اندر جهان نیست جاوید کس
ببیند چو تنگ اندر آید زمان
شکیبایی از مهر نامیتر است
سبکسر بود هرک او کهتر است
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خستهروان
چو نامه به مهر اندر آورد و بند