جهاندار و نیکاختر و پارسا
به نزدیکی اندر تو دوری ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
دل هرک زین شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
کزو داشت گیتی همی پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
سرانشان ز باد اندر آمد به گرد
چو ابری بدی تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
همی داری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی
درختی که کشتی چو آمد به بار
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
ز باد اندر آرد برد سوی دم
نه دادست پیدا نه پیدا ستم
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر برین دست یابد نه شاه
جز اینت نبینم همی بهرهای
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت
چو او سی و شش پادشا را بکشت
نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت
شد آن شارستانها کنون خارستان
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ویران نگردد سخن
چو از برف و باران سرای کهن
همه بهتری باد و نیکاختری
به خاک اندر آید سرانجام کار