وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید
همی راند منزل به منزل به دشت
سپه را به منزل فرود آورید
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نوشتند هرگونهای خوب و زشت
نویسنده چون نامه اندر نوشت
که با او بدی یکدل و یکسخن
بگوید به مهتر که کن یا مکن
سپه را به سالار لشکر سپرد
وزان رومیان پنج دانا ببرد
چو آگاهی آمد به فغفور ازین
که آمد فرستادهای سوی چین
سکندر گرازان بیامد به راه
دوان پیش او رفت و بردش نماز
نشست اندر ایوان زمانی دراز
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
فرستادهٔ شاه را پیش خواند
بگفت آنچ بایست و نامه بداد
بران نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم
که خوانند شاهان برو آفرین
جهاندار و داننده و رهنمای
نباید بسیچید ما را به جنگ
که از جنگ شد روز بر فور تنگ
چو دارا که بد شهریار جهان
چو فریان تازی و دیگر مهان
وگر بشمرد نیز ناهید و مهر
تن و بوم و کشور به رنج افگنی
چو نامه بخوانی بیارای ساو
مرنجان تن خویش و با بد مکاو
ببینم ترا یکدل و نیک خواه
بداریم بر تو همین تاج و تخت
به چیزی گزندت نیاید ز بخت
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
هم از جامه و پرده و تخت عاج
ز دیبای پرمایه و طوق و تاج
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج
بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه
چو سالار چین زان نشان نامه دید
بخندید و پس با فرستاده گفت
بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی
ز بالا و مردی و دیدار اوی
فرستاده گفت ای سپهدار چین
کسی چون سکندر مدان بر زمین
به مردی و رادی و بخش و خرد
به بالای سروست و با زور پیل
به بخشش به کردار دریای نیل
به چربی عقاب اندر آرد ز میغ
چو بشنید فغفور چین این سخن
بفرمود تا خوان و می خواستند
به باغ اندر ایوان بیاراستند
همی خورد می تا جهان تیره شد
سپهدار چین با فرستاده گفت
که با شاه تو مشتری باد جفت
چو روشن شود نامه پاسخ کنیم
ز ایوان سالار چین نیممست
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
که بیرون شدی دوش میگون بدی
ازان پس بفرمود تا شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست قرطاس را چون بهشت
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین
رسید این فرستادهٔ چربگوی
هم آن نامهٔ شاه فرهنگ جوی
ز دارای داراب و فریان و فور
سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور
تو داد خداوند خورشید و ماه
چه در سور میرد چه در کارزار
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نخواهد فزود
که گر ز آهنی بیگمان بگذری
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
فراز آمد از باد و شد سوی دم
من از تو نترسم نه جنگ آورم
نه بر سان تو باد گیرد سرم
که خون ریختن نیست آیین ما
نه بد کردن اندرخور دین ما
بخوانی مرا بر تو باشد شکست
که یزدانپرستم نه خسروپرست
فزون زان فرستم که دارای منش
سکندر به رخ رنگ تشویر خورد
ز گفتار او بر جگر تیر خورد
به دل گفت ازین پس کس اندر جهان
ز ایوان بیامد به جای نشست
ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج
به گوهر بیاگنده ده تخت عاج
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
ز کافور وز مشک و بوی و عبیر
تنآسان شد آنکو درم خوار کرد
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
بیاورد زین هر یکی ده هزار
گرانمایه صد زین به سیمین ستام
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
که یک چند باشد به نزدیک چین
فرستاده شد با سکندر به راه
گمانی که بردی که اویست شاه
چو دستور با لشکر آمدش پیش
بگفت آنچ آمد ز بازار خویش
بدانست چینی که او هست شاه
پیاده بیامد غریوان به راه
مران پیش فغفور زین در سخن
فرستاده را چیز بخشید و گفت
گر ایدر بباشی همی چین تراست
بیاسایم ایدر که چندین سپاه
به تندی نشاید کشیدن به راه
فرستاده برگشت و آمد چو باد