سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بیگروه
سرافیل را دید صوری به دست
پر از باد لب دیدگان پرزنم
که فرمان یزدان کی آید که دم
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج و تخت
به رفتن بیارای و بربند رخت
که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
به پیش اندرون مردم راهجوی
چو آمد به تاریکی اندر سپاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
به هر درد دل سوی درمان شود
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن به راه
مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد
یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان به هامون شدند
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی
زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمانتر آنکس که خود برنداشت
دو هفته بر آن جایگه بر بماند
چو آسودهتر گشت لشکر براند