وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
که آن را میان و کرانه ندید
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
به نزدیک آن چشمه شد بیسپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جای کرد
یکی پیش رو چست بر پای کرد
ورا اندر آن خضر بد رای زن
دل و جان سپرده به پیمان اوی
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهٔ رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
همی رفت ازین سان دو روز و دو شب
کسی را به خوردن نجنبید لب
سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
بران آب روشن سر و تن بشست
بخورد و برآسود و برگشت زود