وزان روی لشکر به مغرب کشید
یکی شارستان پیشش آمد بزرگ
همه روی سرخ و همه موی زرد
به فرمان به پیش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیکاختر و شهرگیر
چو خورشید تابان بدانجا رسید
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شنیدم که هرگز نیاید به بن
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام
که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بپرسید پس شه که تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدانپرست
کزان راه بر کره باید نشست
گزین کرد زو بارگی ده هزار